Part 38 : همه چیزِ من

1.3K 300 57
                                    


بدون اینکه حتی تکیه‌اش رو از پشتی صندلی بگیره به جیمین که پلک هاش میلرزید نگاه کرد.
رنگ پریده‌ی صورت لوندر کوچولوش قلبش رو به درد میاورد ولی چیزی بروز نمی‌داد، شاید این یه تنبیه بود. برای جیمینی که نه مراقب خودش بود و نه مراقب زندگیش...

با کامل باز شدن چشم های امگا، تهیونگ دست دراز کرد و دکمه بالای تخت رو فشرد.
فقط چند ثانیه طول کشید تا سر و کله‌ی سولهی پیدا بشه.

دختر پرستار بدون کوچک ترین توجهی به تهیونگ به سمت جیمین رفت:

~اوه جیمین. درد داری؟ تشنه‌ات نیست؟

جوابی به سوال های دوست مو صورتیش نداد، به کنار تخت نگاه کرد. تهیونگ بهش نگاه نمی‌کرد، زل زده بود به پایه‌ی تخت.

+ته..(سرفه) تهیونگ..

چی جرات کرده بود به صدای موردعلاقه تهیونگ اینطور خش بندازه؟ تقصیر خودش بود یا خواب طولانی جیمین؟

-سولهی شی...لطفا سرمش رو یه چک بکن.

اینبار نگاهش رو به سرم تقریبا تموم شده‌ی امگا داد. می‌تونست نگاه غمگین همسرش رو روی خودش حس کنه...
اون این رو نمی‌خواست!
جیمین رنگ پریده و لاغر شده رو نمی‌خواست!
اون پسرک تخس و پرروی مو طلایی رو می‌خواست.
همون پسری که موقع خندیدن چشم هاش بسته میشد و جایی رو نمی‌دید.

سولهی سرم رو از مچ دست جیمین جدا کرد و نیم نگاهی محبت آمیزی به جیمین انداخت و از اتاق بیرون رفت.

از جا بلند شد. پارچ آب رو از روی میز کنارش برداشت و لیوان شیشه ای رو تا نیمه پر کرد. قدمی به تخت پسر نزدیکتر شد. دکمه تخت رو زد و جیمین رو به حالت نشسته در آورد:

-یکم بخور...

لیوان رو جلوی لب های خشک شده پسر گرفت و تا زمانی که لیوان خالی بشه بهش کمک کرد آب ولرم رو بنوشه.

جیمین آهی خفه ای کشید و پلک های دردناکش رو بهم فشرد.

کلی حرف داشت که به تهیونگ بزنه. کلی دلیل داشت اما انگار مهر خاموشی به لبش زده بودن. مطمئن بود که دکتر سو همه چیز رو برای تهیونگ تعریف کرده.

+ته...

پسر بزرگتر لبه‌ی تخت، درست کنار پاهای جیمین نشست و نگاهش رو به کاشی زیر پاش دوخت:

-ازش حامله بودی...

همین صدای بم و شکسته و لحن غمگین امگای جلوش کافی بود، تا قطره‌ی شفاف اشک روی گونه های رنگ پریده جیمین بیوفته.
حتی لحنش سوالی هم نبود و حالا جیمین نمی‌دونست چی باید بگه.

-من...من می‌دونستم که همسرم، امگای مو طلایی‌ای که اولین بار توی زندگیم دلم رو لرزوند باکره نیست. ولی برام مهم نبود جیمین. من دوست داشتم و این چیز ها ذره ای برام اهمیت نداشت.

‪𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮 𝗼𝗿 𝗼𝗺𝗲𝗴𝗮؟Where stories live. Discover now