Part Seven

13.1K 1K 55
                                    

لبخندی زدم .... چه خوبه همیشه یکی کنارت باشه ... منم عاشق میشم نه ؟ 
__________ 🖤 __________

دفتر کریس :

_ قرار این نبود

کریس کلافه دستی تو موهاش کشید و موهاشو بهم ریخت .‌
_  میدونم میدونم ... قرار نبود بخواد نگهت داره . کلی باهاش حرف زدم ولی کو گوش شنوا ؟!

_ میگین من چیکار کنم ؟ هوم ؟ برم و تا یه زمان نامعلوم زیر خواب یه مردکه سادیسمی بشم ؟
_ من اینو نگفتم ....
تهیونک صبرش تموم شد. موقعیت خیلی براش عذاب آور بود : پس چی ؟ هااان ؟! پس چیکار کنم ؟ مگه نمیگی بیخیال نمیشه ؟ پس من چه غلطی کنم مردک ؟ ( با داد )

کریس هم از زیاده روی تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و با اخم پر جذبه ای نگاش کرد.
_ اینطور با من حرف نزن کیم .... تو یه مدت زیرخوابش میشی ... خودم از اون عمارت نفرین شده درت میارم فهمیدی ؟ همونطور که خودت فهمیدی جئون آدم تنوع خواهیه . چشم بهم بزنی ازت خسته میشه.
پس انقدر  چه کنم، چه کنم نکن . فعلا فقط با ماشینی که فرستاده برو.

تهیونگ چشماش گرد شد. اونقدر گرد که مطمئن بود سرشو خم کنه چشماش میوفتن : چیییییی؟ کدوم ماشین ؟

_  ماشین فرستاده که بیاد ببرتت عمارت .... وسایلم لازم نیست ببری با خودت . شرایط برده شدن رو خودش برات توضیح میده منم میام بهت سر میزنم . اوکی ؟

تهیونگ به چشمایه مصمم کریس زل زد . در اون چشما سه چیز  پیدا بود : تجربه ، اعتماد به سقف( :/ ) و .... نگاه پدرانه ؟!

حواسشو دوباره معطوف موضوع کرد . با اون نگاه جایه بحثی باقی نمونده بود : اوکی .... الان پایینه ؟

کریس نفس آسوده ای کشید : آره پایینه
- خوبه... خدافظ کریس
کریس سر تکون داد : میام سراغت کیم تهیونگ

از اتاق خارج شد و دوباره همون راننده و ماشین رو دم در دید . خاطره ی خوبی از این صحنه تو ذهنش نداشت . هنوز بدنش درد میکرد :)

_  بفرمایید
دیگه خام این حرفا نمیشد . بدون توجه به دست دراز شده ی جلوش سوار شد و منتظر شد تا دوباره اون ارباب خشن تو عمارت رو ببینه .

________ 🖤 _________

۱۵ دقیقه بعد / عمارت جئون  :

_ پسرم ... خوش اومدی

تعجت کرد .... نه شوکه شد! اون پیرزن سرد چقدر مهربون شده بود .

_  امممم خانم نیشی...
شوکو وسط حرفش پرید و با لبخند گفت : آجوما صدام کن .

ته سر تکون داد : آجوما شما هم تهیونگ یا ته صدام کنین
_ هرچی من بگم صدات میزنه...

روش رو سمت پله ها برگردوند قامت شخصی رو دید که نفس براش نذاشته بود ........

پایان پارت 7

آجوما : به زن بالای 40 سال میگن.

اور تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم :)

نویسنده 😈 E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now