Part Eighty Tree

4.4K 484 134
                                    


از 8 سالگی اون دستبند از دست هیچکدوم جدا نشده بود :)

♦️نکته : قسمت های ستاره دار( * ) فلش بک ها و خاطرات گذشته ای هستن که در ذهن یونا و یورا تکرار میشن و وسطای زمان حال فلش بک رقم میخوره ♦️

________ 🖤 ________

*اوی.... یوری.... چشماتو باز کن!*
*یورا بی حوصله چشمای بستش رو باز کرد و به خواهرش چشم دوخت... با اون قیافه ی کیوت و خندونش داشت خواهر بی حوصلش رو نگاه می‌کرد*
*_ تا کی میخوابی یوری نمیگی من تنهام؟!....*

با اکو شدن صداش تو گوشش بغض کرد.... خواهر معصوم و عزیزش چرا به این روز افتاد؟!

یونا با خشم دستبند افتاده رو زیر کفش له کرد و چاقوهاشو بالا گرفت. به خوبی به یورا نشون داده بود شوخی نداره.
*_ کی گفته تو تنهایی؟! همیشه دوستات دورتن.. اصلا وقت می کنی به منم فک کنی یو؟*
سمتش یورش برد و یورا ناچارن درحالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گارد گرفت و حملاتشو دفع کرد.
*_ معلومه.... به هرحال همشون فراموش میشن جز تو! ما هیچوقت از هم جدا نمیشیم*
یه جاخالی دیگه و یه زمین خوردن دیگه......
میدونست اگر فقط بخواد گارد بگیره میبازه :)

*_ از کجا میدونی؟..*
یورا عقب عقب رفت و یونا دنبالش کرد.
*_ یورا...دقلو ها هرچقدرم تلاش کنن نمیتونن ازهم جدا بشن میدونی چرا؟*

و بالاخره با فرود اومدن اولین قطره ی اشک اولین ضربه ی چاقوش هم سمت یونا فرود اومد :)
*_ چرا*
یونا پوزخندی زد و با فریاد نسبتا بلندی لگدی سمت شکم خواهرش پرت کرد. ضربه ی غافلگیر کننده و محکمی بود.
*_ چون بهم وصلن دلیل شباهت بینشون یا باهم به دنیا اومدنشون اینه که بخشی از وجود همدیگه رو حمل میکنن و با کنارهم بودن کامل میشن :)*

این همون خواهر بود؟!
همون دختر بچه ی بازیگوش که این حرفارو میزد؟!....

*_ اینارو از کجات در میاری؟.. تو فقط هشت سالته!*
*_ مامان گفته*

اون دستبندی که هنوز تو دستش بود رو خودش تو دستش انداخت و حالا.... با پرت کردن دستبند بهش نشون میداد دیگه چیزی بینشون نیست؟!
*_ ببین... این دستبندارو مامان درست کرده. یکی برای تو یکی برای من*
*_ به چه کاری میاد؟*
*_ نشون دهنده ی دوستی و خواهری بینمونه... تا وقتی تو دستمون باشه باهمیم*
*یورا لبخندی از حرفش زد.... دسبتند رو از تو دستش برداشت و دور مچ ظریف خواهرش بست*

یعنی اونم باید درمیاورد؟!

*یونا هم خنده ی زیری کرد و دستبند دیگری رو دست خواهر‌ش انداخت*
یونا کلافه از چشمای اشکی خواهرش فریاد زد :
_لعنتی چرا فقط درش نمیاری؟
قلب اونم درد میکرد....
اونم نمیخواست ولی کرد :)

________ 🖤 ________

چشماش به خاطر از دست دادن خونش تار میدید ولی به هر زحمتی بود خودشو به عمارت رسوند و تونست جونگکوک و تهیونگ رو ببینه!
اون پسره ی......
مگه نرفت خونه؟
تفنگشو در آورد سمت یکی از بادیگاردا نشونه رفت. ای کاش اشتباهی به شخص خوبی شلیک نکنه.

پایان پارت 83

ببخشید خیییلی دیر شد
اگر این پارت 100 تا کامنت بخوره با 200 تا ووت پارت بعد نود از خودم میزارم :/

💢 باز میگم قاطی نکنین یورا دختر لزبین ست که خوبه و یونا اونیه که عاشق تهیونگه 💢

💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕

نویسنده 😈  E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now