های بچز 😐😂💫
اولا که ممنون واسه تبریکاتون واسه تولدم 🥺💜
دوم چقدر تعجب کردین شنیدین 14 سالمه مگه فکر کردین چند سالمه 😐😂💔
هیچی دیگه برین بخونین و به این دلیل انقدر طول کشید که نویسنده ی عزیز و منحرفتون گشاد بازی درآورد :)-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
ایندفعه ناامیدش نمیکرد! :)
__________________________
با حس نفسای گرمی که به سینش میخورد چشماشو باز کرد و گیج به اطرافش نگاه کرد.
به خاطر تازه بیدار شدنش چشماش هنوز خمار و نیمه باز بودن. سرشو پایین انداخت که با یه دست موی آبیه کمرنگ مواجه شد و خب کدوم بنی بشری جز تهیونگ.... برده ی کوچولوش میتونست اینطوری تا صبح تو بغلش بخوابه؟
مطنئنن هیچکس! :)
خب شایدم یونهی.....
کوک بارها یونهی رو توی بغلش تحمل کرده بود و الان تنها چیزی که تو سرش جولان میداد این بود :
« قراره مدت طولانی ای فقط یونهی رو تو آغوش بکشی»
قرار بود باقی عمرشو با یونهی بگذرونه.....( حال میکنین چطوری میرینم تو حال خوشتون؟ 😂)
قرار بود باهم بچه ای که ناخواسته به وجود اومده بود رو بزرگ کنن. کوک بی انصاف نبود. میدونست بچه ی توی شکم یونهی مقصر نیست.....
محض رضای فاک آخه بچه ای که از بی فکریه مادر و پدرش به وجود اومده بود چطور میتونست مقصر باشه؟!
همچی تقصیر خودشو یونهی بود. ولی از طرفی نمیتونست منکر حس خوبش بشه. اون داشت پدر میشد :) قرار بود بچه ای داشته باشه. جی از این قشنگ تر؟
« قشنگ تر میشد اگر بچه ی من و تهیونگ بود! »
چی شد؟!
این چه فکری بود از سرش گذشت؟!_اوممم
با شنیدن صدای تهیونگ از فکر بیرون اومد و نگاهشو به تهیونگی داد که با کیوتی تمام چشماشو میمالوند. لبخندی به اِسلیوش زد و زیر لب کیوتی نثارش کرد.تهیونگ زمزمه رو شنید. گونه هاش کمی رنگ گرفت و صورتشو سمت مخالف گرفت تا بیشتر خجالت زده نشه.
که بالاخره مغزش لود شد!
وات د فاک! :) دیشب بدون هیچ سکس و کوفته دیگه ای تو بغل مسترش خوابیده بود. با مستری که بچه ای توراهی از نامزدش داشت....!تمام ذوقش از فکر دیشب ناپدید شد وقتی جمله های آخر از ذهنش گذشتن. با حالت گرفته ای بلند شد و با لحن آروم و محزونی بدون اینکه به کوک شوکه نگاه کنه لب زد :
_ آقای جئون!... اممم.. ممنون و متاسفم بابت دیشب که رو تختتون خوابیدم. با اجازه میرم.و بدون اینکه منتظر عکسالعملی از طرف کوک بمونه از اتاق خارج شد.
به اتاق خودش رفت و لباس هاشو با یه کت شلوار کرمی رنگ عوض کرد و پیرهن کوک رو داد آجوما بزاره تو اتاق کوک._________________________
دو ساعت بعد 💫
_ کوک بیا امروز دوتایی بریم برات کت شلوار بگیریم.
کوک درحالی که سعی میکرد به یونهیه مشتاق لبخند بزنه لب زد :
_ فکر خوبیه!.. بریم اَنجل.( لازم دونستم بگم اینو. توی یکی از فیکا خوندم انجل که به معنیه فرشته ست رو آنجل مینویسن 😐💔 خواستم بگم درستش اَنجله آقا آنجل چیه 😐😂)
کمی بعد 💫
از زبون کوک 💫توی ماشین کنار هم نسشته بودیم درحالی که بادیگارد رانندگی میکرد و یونهی با لبخند دست منو گرفته بود و سرش روی شونم گذاشته بود.
_ باورت میشه 5 روز دیگه عروسیمونه؟5 روز......
مثل پتک تو سرم خورد و باعث شد از استرس آب دهنمو قورت بدم.
از بس تو فکر بودم حواسم نبود جوابشو ندادم...
همچنین حواسم نبود قیافم جوریه که انگار دارم میمیرم :)
ولی وقتی به خودم اومدم که یونهی با حرص و اشک داد زد :
_ توی لعنتی چرا قیافت جوریه که انگار با یه عجوزه میخوای ازدواج کنی؟؟!!! عوضی من نامزدتم دراین حد حالت ازم بهم میخوره؟؟؟پایان پارت 51 😭😂
به نظرتون واکنش کوک چیه؟
پارت قبل استثنا بود حرص نخوردین دیگه اینا حرص دراره 😂💔✋💕 ووت و کامنت فراموش نشه 💕
نویسنده 😈 E . K 😈
ESTÁS LEYENDO
YoUr PaiN Is My PleAsuRe
FanficCOMPLETE ⭕ هشدار ⭕ این فیک دارای صحنه های خشن از جمله: BDSM( ارباب و برده ای) است و برای سنین کم یا کسانی که تحمل ندارند، پیشنهاد نمی شود. خلاصه : تهیونگ برای نجات جون تنها کسی که تو این دنیا داره یعنی برادرش جیمین مجبور میشه واسه یه شب برده جن...