Part Seventy

4.9K 541 201
                                    

( چقدر کاور قشنگه نه ؟!)

عوضش حرفی زد که دل یونا رو به لرز شیرینی انداخت :)

_آروم باش خب؟ من پیشتم عزیزم!

( کرک و پر نمومد براتون •-• )
تهیونگ حس میکرد بدن یونا تو بغلش اروم شده و همین خیالشو راحت میکرد.هیچ منظوری از گفتن عزیزم به یونا نداشت.... فقط میخواست حرف دلگرم کننده ای بزنه تا آروم شه.
البته بیاین اینو فاکتور بگیریم که حتی اون لحظه که کلمه ی عزیزم از دهنش خارج شده بود تصویر جانگ کوک جلوی چشماش نقش بسته بود.

یونا اروم از بغلش بیرون اومد ولی همچنان دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه شده نگه داشت که فقط تهیونگ رو معذب تر میکرد.
_ممنون!
و بوسه ی کوچیکی روی لبش گذاشت پروانه های توی دلش به پرواز دراومدن ولی تهیونگ... اون هیچ حسی نسبت به اون بوسه نداشت فقط بازم این تصویر کوک بود که توی ذهنش نقش بست ولی ایندفعه با اخم پررنگی بود که همیشه لرزه به تن تهیونگ مینداخت.

انگار توی ذهنش کوک به بوسه ی یونا حسودی کرده‌ بود همونجوری که همیشه نسبت به توجه تهیونگ روی یونا حسودی میکرد :)
سعی کرد لبخند فیکی بزنه :
_ خواهش میکنم.
و بعد سریع دستای یونا رو از گردنش جدا کرد و توی دستای ظریف و کشیده ی خودش گرفت و کمک کرد بلند شه.
یونا هم بعد بلند شدن و تکون دن لباساش آجومارو صدا زد :
_ آجوما؟!... اینجا گلدون شکسته بگو بیان جمعش کنن!
ثانيه ای بعد به جای آجوما مینا دختر 19 ساله ی خانم بیون یکی از خدمتکارای عمارت ، وارد شد و بعد تعظیمی توضیح داد.
_ چشم خانم جوان.. فقط آجوما امروز بیرون رفتن. کار واجبی براشون پیش اومده بود و به جاش من مسئول هستم!
_ با چه عقلی توی تازه کار رو رئیس کرده نمیدونم ولی خیلی خب!

سمت تهیونگ برگشت و دستشو گرفت :
_ بیب بیا بریم بالا... هردو نیاز به استراحت داریم.
و تهیونگ فقط سری تکون داد و دنبالش کشیده شد.
بازم باید کنار یونا با فکر کوک میخوابید :)

______ 🖤 _______

بالاخره به عمارت فورد رسیده بودن و کوک نمیتونست اضطرابشو پنهون کنه. از اون عمارت نفرت داشت. تمام بدبختی هاش از اون عمارت شروع شده بودن و دوباره رفتن به زیرزمین عمارت براش حکم مرگ رو داشت ولی هنوز دیدن دوباره ی تهیونگ انگیزه ای بود واسه ادامه دادن. انگیزه ای که شاید فقط امید پوچ بود :)

دوتا بادیگاردا محکم بازوهاشو گرفته بودن و با وجود مقاومتش سمت عمارت میبردنش و جلو تر از اونها و بقیه بادیگارد ها و آدولف به ارومی قدم برمیداشتن.
انگار میخواستن با حرکات خونسردانشون بیشتر حرصش بدن :)

_به خونه خوش برگشتی پسر کوچولوی من!
با صدای شاداب آدولف بقیه بادیگاردا واسه بیشتر رفتن روی عصابش شروع به دست زدن کردن.
جانگ کوک حس میکرد سرش داره گیج میره....
پوزخنداشون....
حرفاشون...
صدای تشویق....
قهقهه های آدولف....
عمارت فورد و زیر زمین تاریکش....
چقدر همچی شبیه کابوس بود!
کابوسی که به حقیقت تبدیل شده بود و کوک مطمئن نبود اخر کابوسش قراره بیدار شه یا به خواب ابدی بره :)

پایان پارت 70

هق :)
دیگه خدایی خیلی کم بود میدونم ولی همینی که هست اصلا :/
یکیتون که دهن منو سرویس کرد 🙂💔
ریدرای جدید هم به جمع اضافه ‌شدن و به لطف اونی که دهنمو سرویس کرد و خودتون کامنت پارت های قبل رسید به 200 و خورده‌ ای.
قردا امتحان عربی دارم بعدش پارت 71 رو آپ میکنم. به هنیت برکت قسم

💕 ووت و کامنت فراموش نشه بی تربیت 💕
نویسنده 😈  E . K  😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now