Part Ninety

3.9K 354 52
                                    


_ من تورو میکشم!
درست مثل یونا اون هم جدی شد و لب زد :
_ و کی گفته قراره من بمیرم؟
نیشخندی که روی صورت دختر شکل گرفته بود آزارش میداد.
_ من!

و سمتش دوید و دوباره به ديوار کوبیده شد!
ولی سریع به خودش اومد و با گرفتن بازوی یونا و پیچوندنش از لای دیوار بیرون اومد و خودشو خلاص کرد.
ولی یونا بلافاصله دوباره سمتش یورش برد و خواست چاقو رو توی زخم پاش فرو کنه تا زجر کشش کنه ولی با فرود اومدن چاقو روی بازوش ترسیده عقب پرید!

خواهرش با چاقوی جیبی بازوشو خراش داده بود.
_ که اینطور! پس تصمیم گرفتی جدی بازی کنی درسته یورای عزیزم؟
_ کاملا درست متوجه شدی یونای عزیزم!
تیکه انداختناشون بانمک بود... ولی نه در این شرایط! بیشتر غم انگیز بود :)

_________ 🖤 __________

یونگی به دنبال فورد پا به داخل عمارت سوت و کور گذاشت.
خب مطمئنن با جنجالی که بیرون به پا بود کسی هم داخل عمارت نمیموند.
فورد سمت زیر زمین رفت ولی با دیدن دره بازش لحظه ای شوکه ایستاد و با ترس و نگرانی سمت در دوید و با خالی بودن زیر زمین عصبی فریادی کشید و یونگی ای که بالای پله ها ایستاده بود رو ترسوند.

_ همش تقصیر شما لعنتیاست!  فقط اگر نتونم دوباره داشته باشمش تمامتونو با خاک یکسان میکنم!!
با عربده دوبارش و برگشت ناگهانیش سمت یونگی ، اون سریع پناه گرفت و دوید پشت میز طویلی قایم شد.
_ نمیتونی از دستم فرار کنی مین!
و همون لحظه نامجون وارد شد و شلیکی به سمتش کرد که از کنارش گذشت و فورد رو هوشیار کرد.

_ لعنتی!
نامجون هم پشت ستونی که قبلا هیونا درش پناه گرفته بود قایم شد و منتظر حرکتی از جانب فورد شد.
_ جفتتون تو این عمارت کذایی میمیرین!
زمزمه کرد و با تفنگ  سمت پناه گاه یونگی قدم برداشت و به محض بلند شدن یونگی برای تیر اندازی بهش پناه گرفت و تیر خطا رفت!

از پشت سر نامجون که دید خوبی نسبت به فورد داشت سمتش شلیک کرد که بازم از شانس و تجربه کمش تو تیراندازی خطا رفت و پيرمرد رو هوشیار کرد!
حالا هردو با شجاعت بلند شده بودن و سمت فورد میرفتن و شلیک میکردن تا اینکه گلوله ای به پهلوش خورد و عمیق درش فرو رفت!!!

_ باید بلندش کنیم!
با دستگیر شدن فورد بقیه تسلیم میشن....
یعنی جنگ به پایان رسیده؟!
یا فقط این بخش از جنگ بود که به پایان رسیده بود؟!

________ 🖤 _________

هردو گلاویز شده بودن و سعی میکردن از دیگری برتر باشن و این حسابی رو مخ یورا رفته بود و باعث میشد بخواد با عصبانیت فریادی بکشه!
ناگهانی خواهرشو هل داد و.....
چرا یونا افتاد تو کوره آتیش؟

پایان پارت 90

💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕

نویسنده 😈  E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now