_ من تورو میکشم!
درست مثل یونا اون هم جدی شد و لب زد :
_ و کی گفته قراره من بمیرم؟
نیشخندی که روی صورت دختر شکل گرفته بود آزارش میداد.
_ من!و سمتش دوید و دوباره به ديوار کوبیده شد!
ولی سریع به خودش اومد و با گرفتن بازوی یونا و پیچوندنش از لای دیوار بیرون اومد و خودشو خلاص کرد.
ولی یونا بلافاصله دوباره سمتش یورش برد و خواست چاقو رو توی زخم پاش فرو کنه تا زجر کشش کنه ولی با فرود اومدن چاقو روی بازوش ترسیده عقب پرید!خواهرش با چاقوی جیبی بازوشو خراش داده بود.
_ که اینطور! پس تصمیم گرفتی جدی بازی کنی درسته یورای عزیزم؟
_ کاملا درست متوجه شدی یونای عزیزم!
تیکه انداختناشون بانمک بود... ولی نه در این شرایط! بیشتر غم انگیز بود :)_________ 🖤 __________
یونگی به دنبال فورد پا به داخل عمارت سوت و کور گذاشت.
خب مطمئنن با جنجالی که بیرون به پا بود کسی هم داخل عمارت نمیموند.
فورد سمت زیر زمین رفت ولی با دیدن دره بازش لحظه ای شوکه ایستاد و با ترس و نگرانی سمت در دوید و با خالی بودن زیر زمین عصبی فریادی کشید و یونگی ای که بالای پله ها ایستاده بود رو ترسوند._ همش تقصیر شما لعنتیاست! فقط اگر نتونم دوباره داشته باشمش تمامتونو با خاک یکسان میکنم!!
با عربده دوبارش و برگشت ناگهانیش سمت یونگی ، اون سریع پناه گرفت و دوید پشت میز طویلی قایم شد.
_ نمیتونی از دستم فرار کنی مین!
و همون لحظه نامجون وارد شد و شلیکی به سمتش کرد که از کنارش گذشت و فورد رو هوشیار کرد._ لعنتی!
نامجون هم پشت ستونی که قبلا هیونا درش پناه گرفته بود قایم شد و منتظر حرکتی از جانب فورد شد.
_ جفتتون تو این عمارت کذایی میمیرین!
زمزمه کرد و با تفنگ سمت پناه گاه یونگی قدم برداشت و به محض بلند شدن یونگی برای تیر اندازی بهش پناه گرفت و تیر خطا رفت!از پشت سر نامجون که دید خوبی نسبت به فورد داشت سمتش شلیک کرد که بازم از شانس و تجربه کمش تو تیراندازی خطا رفت و پيرمرد رو هوشیار کرد!
حالا هردو با شجاعت بلند شده بودن و سمت فورد میرفتن و شلیک میکردن تا اینکه گلوله ای به پهلوش خورد و عمیق درش فرو رفت!!!_ باید بلندش کنیم!
با دستگیر شدن فورد بقیه تسلیم میشن....
یعنی جنگ به پایان رسیده؟!
یا فقط این بخش از جنگ بود که به پایان رسیده بود؟!________ 🖤 _________
هردو گلاویز شده بودن و سعی میکردن از دیگری برتر باشن و این حسابی رو مخ یورا رفته بود و باعث میشد بخواد با عصبانیت فریادی بکشه!
ناگهانی خواهرشو هل داد و.....
چرا یونا افتاد تو کوره آتیش؟پایان پارت 90
💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕
نویسنده 😈 E . K 😈
YOU ARE READING
YoUr PaiN Is My PleAsuRe
FanfictionCOMPLETE ⭕ هشدار ⭕ این فیک دارای صحنه های خشن از جمله: BDSM( ارباب و برده ای) است و برای سنین کم یا کسانی که تحمل ندارند، پیشنهاد نمی شود. خلاصه : تهیونگ برای نجات جون تنها کسی که تو این دنیا داره یعنی برادرش جیمین مجبور میشه واسه یه شب برده جن...