Part Fifty Six

5.5K 537 175
                                    


و نگاهشو به یونهی ای که لبخند میزد داد.

_________________________

از حموم بیرون اومد و درحالی که داخل کمدش فرو رفته بود دنبال لباس مناسبی میگشت.
شلوارک جین و محبوبشو پوشید و یک تاپ لختی که سینه هاشو به نمایش میزاشت و سیاه رنگ هم بود پوشید.
اونم درحالی که انقدر لختی بود که میشه گفت از بالا سینه هاش معلوم بود.
کفشای آل استار و سیاهشو پوشید و با تکمیل آرایشش سمت در رفت.

کتشو روی شونه هاش انداخت و خواست از عمارت خارج بشه که با قرار گرفتن دستی روی شونه اش سرشو برگردوند و چشمش به شوهر خواهر عزیزش افتاد.
( باز هی میگم شوهر خواهر حرص بخورین 😂🤝)
_کجا؟ (و ابروشو بالا انداخت)
_ میرم بار... با دوست پسرم قرار دارم.
_دوست پسر؟!... یادم نمیاد یونهی حرفی از دوست پسرت زده باشه.. یا حتی خودت.
_ مشکلت با بیرون رفتن من چیه شوهر خواهر عزیزم؟ ( شوهر خواهر... 😂🤝)
_مشکل فاکیم اینه که معلوم نیست چند وقته چه غلطی میکنی؟

یونا پوزخندی زد و ابروهاشو بالا انداخت.
_ نمیفهمم مگه فکر میکنی بیرون چیکار میکنم؟

کوک ساکت بود.... نمیدونست چرا نسبت به تنها رفتن یونا احساس بدی داشت.... خب مطمئنن اگر میدونست داره دیدن کی میره نمیذاشت ولی خب... اون عمرا نمیتونست حدسشو بزنه.
_ فقط مشکوکی!
_ خب ؟ حالا ازم میخوای به خاطر اینکه الکی مشکوک شدی نرم بیرون؟
کوک دستشو از روی شونش برداشت و قدمی عقب رفت.
_هر گوهی میخوای بخور.
_ممنون شوهر خواهر عزیزم :)

کوک دندون هاشو روی هم فشرد و سمت دفتر کارش رفت.
از اینکه نمیتونست بفهمه یونا چه نقشه ای داره متنفر بود.

یونا پوزخندی زد و از در خارج شد تا سوار ماشین سفید و مدل بالای جلوی در بشه. راننده درو باز کرد و بعد از سوار شدن یونا خودش پشت فرمون نشست.
_کجا برم خانم؟
_ برو بار لایت مون (light moon )
_ چشم خانم :)

نگاهشو به پنجره داد و درحالی که لبخند میزد به این فکر می‌کرد که به زودی با عشقش میره ژاپن و زندگی جدیدی میسازن... دور از هرچی غم و درده.

_________________________

وارد بار لایت مون شد و نگاه گذرایی به دور و برش انداخت که با برخورد چشمش به پسری که پشت میز بار نشسته و لیوان مشروب توی دستشو فشار میده لبخند دیگه ای زد.

کتشو از روی شونه هاش برداشت.... به خوبی نگاه بعضی از مردا رو روی خودش حس میکرد.
با غرور و قدم های محکم سمتش رفت و کنارش نشست.

از دید تهیونگ 💫

با حس نشستن کسی کنارش چشماشو باز کرد و خمار به دختر کنارش نگاه کرد.
چی... ؟!
_یونا...؟!...ت..تو اینجا چیکار میکنی؟

یونا لبخند شیرینی زد و دستشو روی رون تهیونگ کشید.
_ باید باهم حرف بزنیم تهیونگی!

وقتش بود با عشقش به ژاپن برن.

پایان پارت 56

اصلا اگر تو خماری نمونین نمیشه 😂🤝💔
گایز برای بار صدم میگم ⭕ این فیک هپی انده دووم بیارین همچی درست میشه ⭕

💕کامنت و ووت بدین تا تند تر بزارم 💕
نویسنده 😈 E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now