Part Thirty Six

6.9K 587 127
                                    


_سلام کوکی!... من یانگ سویون اولین برده جنسیت هستم :)

چشما‌ش از بی پروایی دختر گرد شد و فقط همونطور خیره خیره نگاش میکرد. صدای سویون همونطور که انتظار میرفت دخترونه و گرم بود. لبخندش همچنان روی لبش خودنمایی میکرد و کوک رو به حرف زدن وا میداشت.
_سلام سویون شی.....روی تخت بشین لطفا..

امیدوارم انتظار سکس یه دختر 12 ساله و پسر 10 ساله رو نداشته باشین. این قضیه فعلا در حد رفع نیاز هاشونه.
سویون خیلی آروم سمت تخت قدم برداشت و روش نشست. چشماش حالا برق شوق خاصی توشون موج میزد که کوک رو کمی میترسوند. چطور از اینکه قراره درد بکشه لذت مییره ؟!

سمت وسایل کنار اتاق رفت و شلاق ریش ریشی رو از بینشون انتخاب کرد. دوباره نگاهشو به سویون داد. حالا علاوه بر برق خاص ، ترس رو هم توشون میدید.
ترس... :)
این چیزیه که باعث درخشیدن چشمای کوک میشه و فقط برده هاش لیاقت اینو دارن که ببیننش.
_لباساتو در بیار.
سویون پیرهن سفید‌شو از تنش در آورد و سراغ لباس زیرش رفت. با اینکه هیچ نیازی به در آوردنش نبود ولی سویون انجامش داد چون میخواست عادت کنه... عادت کنه که اربابش نیاز داره ببینتش تا راضی باشه.
اولین ضربه شلاق روی شکم لاغر و سفیدش فرود اومد:)
درد تو کل وجود سویون پیچید...:)
درد سراسر وجودشو بی حس کرد و ناگهان چنان به مغز و وجودش فشار وارد کرد که حس کرد میخواد بمیره.

گریه کرد :)
جیغ کشید :)
زجه زد :)
التماس کرد :)
ضربه ها با هر کدوم محکم تر فرود میومدن.
خندید :)))) 
ضربه بعد....
جیغ بنفشی کشید و شروع به گریه کردن کرد... چنان گریه میکرد که دل شیطان هم براش میسوخت....
ولی میون گریه هاش...
اون داشت میخندید؟؟؟!!!
صدای گریه و خندش هم زمان توی اتاق میپیچید.
سویون از دردی کع بهش داده میشد لذت میبرد. همونطور که کوک برای اینکه حس قدرت میکنه لذت میبره... سویون هم به دلیل تحت سلطه بودن لذت میبرد و با تمام وجود درد رو قبول میکرد و اونو جزوی از وجود خودش میکرد.
درد جزوی از وجود سویون بود :)

___________________

دو سال بعد 💫

همچنان که روز ها میگذشت و این دو بهم لذت میدادن.
سویون به کوک وابسته شده بود..
کوک بهش علاقه داشت :)
کوک کسه دیگه ای رو نمیتونست جای سویون ببینه و به اشتباه فکر میکرد این علاقه ست ولی فقط وابستگیه....
مشکل این بود سویون درخواست های بیشتر از شکنجه های متوسط داشت... اون میخواست تا دمه مرگ پیش بره :)
اون درد بیشتری و طلب میکرد و کوک برای دادنش دست به هر کاری میزد. اون تصمیم داشت سویون رو برای تموم کردن اون درد، به التماس بندازه. کوک میخواست ذره ذره بدن سویون رو تو آتیش بسوزونه :)
__________________________

توی اتاق سویون با بدنی که از قبل هم نحیف تر و ضعیف تر شده بود؛ به تخت بسته شده بود و با چشماش کوک رو دنبال میکرد. میدید که شمع کنار تخت رو تو دستش گرفته و روش خیمه زده...
میدید که شمع رو نزدیک پاش میکنه و ناگهان.. سوخت!
جیغ کشید :)
گریه کرد :)
خندید :)
پاش گز گز میکرد و میسوخت جوری که دلش میخواست واسه تموم شدنش پاشو قطع کنه :)
و همین سویون رو راضی میکرد. از اینکه کوک مثل همیشه به در خواستش توجه کرده خوشحال بود.
_... اهههه... هه هه هه ( میخنده) بیشتررر.. ارباببب... بیشتر.. بسوزون! بسوزوننن!!

فریاد میزد و درخواست سوختن میکرد. کوک هل شد... در این حد نمیخواست پیش بره ولی درخواست سویون بود پس شعله شمع رو برای ده ثانیه روی پاش نگه داشت :)

اون دو خبر نداشتن ولی اگر کسی این صحنه هارو میدید، هیچوقت نمیتونست اینکه یه پسر بدن یه دخترو  ذره ذره با شمع میسوزونه؛ رو از ذهنش بیرون کنه.

شمع حالا درست روی سینه سویون قرار داشت. پوستش ذره ذره میسوخت و قفسه سینش داشت نمایان میشد. ( یعنی حالم از خودم با این چرندیاتم بهم میخوره)
جانگ کوک میخواست بس کنه... کم کم داشت به گریه میوفتاد...
اینو نمیخواست :)
هیچ لذتی ازش نمیبرد :)
ولی سویون میخواست :)
سویون همچنان فریاد بیشتر رو تو گوشش تکرار میکرد :)
پس ادامه داد :)

صورت سویون از جیغاش کبود شده بود و کاملا مشخص بود اگه یکم دیگه ادامه پیدا میکرد نفس کشیدن براش غیر ممکن میشد.
سینش کاملا سوخته بود و قفسه سینش تو دید کوک بود.

♦️نکته : من نمیدونم میشه با گرفتن شعله آتیش پوست رو جوری سوزوند که استخوان دیده بشه یا نه... این فیکه و منم اینطوری گفتم که شعله شمع پوست و گوشتشو سوزونده و وقتی میگم دنده هاش دیده شده منظورم تمام دنده هاش نیست. شما اندازه یه دایره کوچیک تصور کنین ♦️

حالش داشت بهم میخورد :)
دستشو عقب کشید که سویون محکم مچ دستشو چنگ زد. با وحشت نگاهشو به صورت سویون داد. این سویون ، اون سویونی نیست که کوک میشناخت.
چشمای سویون آروم بودن ولی این سویون چشماش طلب مرگ رو میکرد... وحشی بود و حالت جنون بهش دست داده بود.

خیلی ناگهانی سویون دستشو ول کرد. کوک عقب کشید و یکدفعه چیز براقی رو تو دست سویون دید.
خنجر قدیمی پدرش که تو سالن نقاشی ها نگهداری میشد تو دستای سویون میلرزید.

خنجر پایین اومد و تو محل سوختگی فرو رفت. آخرین و بلند ترین جیغ سویون تو گوشاش اکو شد وبعد.....
همه جا سکوت شد :)
بدون اینکه پلک بزنه به سویون زخمی و خونی ای که لای ملافه ها با بدن برهنه نگاهش به سقف بود ، نگاه کرد.
سکوت توی اتاق زیادی برای کوک بلند بود :)
صدای سکوت کوک رو آزار میداد :)

حالا چطور به برادرش میگفت سویون مرده؟!

پایان فلش بک 🔚

پایان پارت 36 😋

بفرمایید اینم از فلش بک مهم 🙂
و بگین ببینم انتظار داشتین سویون خودکشی بکنه و بعد همه تقصیرا بیوفته گردن کوکی؟!

یه دختر خوب تازه آوردم تو فیک همونم مرد :(
ولی نترسین آخر فیک یه دختر میارم براتون که شبیه فرشته ها باشه 😋💫💜

💕خدایی دمم گرم خیلی پارت عجیبی شد ووت و کامنت بدین تا بیشتر سوپرایزتون کنم 💕
نویسنده 😈 E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin