⭕ دوستان عزیز پارت قبل ( سخن E . K ) چون عکس خاک بر سری گذاشته بودم واتپد مومن بازی درآورد گفت دخترم توبه کن استغفرالله این چیههه منم عکسو عوض کردم تا دست از سرم برداره الان درسته میتونین برین ببینین ⭕
__________ 🍑🌚 __________
هرچند یونگی هیچ از این موقعیت خوشش نمیومد.
یورا باز داشت چیکار میکرد؟_________ 🖤 _________
نفس نفس میزد....
قلبش خودشو به سینش میکوبید و تقاضای لحظه ای ارامش داشت تا به خود استراحتی بدهد....
چشماش گرد بودن و خیره به دیوار کثیف روبه روش صحنه های بچگیش جلوی چشماش رژه میرفتن....
شلاق ها....
وسایلا و فضای ترسناک زیرزمین...
صدای جیغ و ناله های خودش...
قهقهه ها و ناله های از سر لذت....
حرفای کثیف و آزار دهنده....
و اون اونجا بود :)گوشه زیر زمین تکيه داده به دیوار خاطرات تلخ بچگیش رو مرور میکرد و هرلحظه بیشتر از مکانی که توش بود وحشت میکرد.
شوک بهش وارد شده بود هضم اینکه قرار بود تمام اون بلاها دوباره سرش بیاد باعث میشد عقلشو از دست بده!میخواست بالا بیاره و حالت تهوع و سرگیجه ش فقط بدترش کرده بودن. عرق کرده بود و تن سفیدش چنان خیس بود انگار زیر آب رفته بود و خودش رو خشک نکرده بود.
موهای بلند و سیاهش به پیشونیش چسبیده بودن و فضای تاریک زیر زمین اونو تو خودش غرق کرده بود.در اون بین صحنه هایی از خودش تو اتاق بازی با تهیونگ میدید....
وقتی تن اونو با شلاق هاش مورد هدف قرار میداد و لذت میبرد ....
دلش میخواست اون پسرک بامزه الان اینجا بود.
تهیونگ....
عزیز ترین برده ی کوچولوش... :)
لیتل اسلیو اون! :)الان کجا بود؟!
________ 🖤 _________
عمارت جئون 💫
روی تخت دونفره دراز کشیده بود و بازوهای لاغر و نسبتا ظریفش دور بدن یونا حلقه شده بود. ناراضی بود....
دوست نداشت کسی میون بازوهاش باشه. حس میکرد تکیه گاه اون فرده و از اینکه نتونه تکیه گاه محکمی باشه شرم میکرد و ترجیح میداد مورد حمایت قراره بگیره و خودش به کسی تکیه کنه تا بقیه به اون.
این جزوی از شخصیت تهیونگ بود.و حالا ناچارن دختری میون بازوهاش به خواب رفته بود و خودش در تلاش بود تا هرچه زودتر بخوابه و بیشتر از این به تصور خودش میون بازوهای جونگکوک فکر نکنه.
ولی چرا انقدر غیر ممکن بود؟!دراخر تسلیم حس دلتنگی ای که نسبت به مرد داشت آروم از تخت پایین اومد و موبایلشو برداشت و به صفحه ی چت خالیش با مسترش رفت.
حتی قلبش هنوز هیچی نشده از شوق حرف زدن با مسترش تند میتپید.
با اینکه میدونست چون زندانه ممکنه موبایلشو گرفته باشن ولی اینم میدونست که نفوذ و قدرت مسترش به قدری هست که موبایلشو ازش نگیرن.
بی خبر از مکان واقعی ای که مسترش درش قرار داشت پیامی ارسال کرد :
« سلام مستر!»
منتظر موند ولی هیچی....
اخمی کرد و کم کم نا امید از جواب غمگین به تخت برگشت. ولی با شنیدن صدای دنگ از موبایل با هیجان بلند شد نگاهی به اسکیرین گوشی کرد :
« پیام ارسالی از یورا»
با اینکه بادش خوابیده بود ولی کنجکاوی باعث نشد بیشتر غصه بخوره و وارد صفحه چت شد :
« تهیونگ فردا باید بیای به آدرسی که برات میفرستم!»با اینکه نمیدونست قضیه چیه ولی میتونست جدی بودن موضوع رو حس کنه پس بدون هیچ سوال اضافه ای فقط باشه ی کوتاهی گفت و به تخت برگشت.
اون شب دیگه خبری از پیام نبود حتی از مستر عزیزش :)پایان پارت 72
بالاخره امتحانات تموم شد 🌚🍑
ریدم تو همشون ولی به درک 🌚🍑
رو این استیکرا کراش زدم 🌚🍑
⭕ بچه ها میخوام پروفایلمو عوض کنم گمم نکنین این میخوام بزارم : ⭕خدایی خیلی کیوته 🌚🍑
💕 ووت و کامنت بده فرزندم تا تهکوک ریل شود 💕
نویسنده 😈 E . K 😈
YOU ARE READING
YoUr PaiN Is My PleAsuRe
FanfictionCOMPLETE ⭕ هشدار ⭕ این فیک دارای صحنه های خشن از جمله: BDSM( ارباب و برده ای) است و برای سنین کم یا کسانی که تحمل ندارند، پیشنهاد نمی شود. خلاصه : تهیونگ برای نجات جون تنها کسی که تو این دنیا داره یعنی برادرش جیمین مجبور میشه واسه یه شب برده جن...