بنگ :)
_______ 🖤 _______صدای شلیک گلوله و داد و فریاد ها خیلی بلندتر شده بودن و این استرس بدی رو به جون جیمینی مینداخت که قلبش از الان داشت درد میگرفت و خواستار ارامش بود. از سمت دیگه این جین بود که عصبی راننده رو تهدید میکرد که یا تا عمارت میرسونتشون یا خفش میکنه!
استرس برای جیمین سم بود و صدای گلوله و دونستن اینکه نامجون عزیزش اونجا بین گلوله هاست باعث میشد از ترس عصبی بشه و تمامشو سر راننده تاکسی خالی کنه که حاضر نبود از این جلوتر بره!
_ توئه لعنتی یا همین الان راه میوفتی یا کاری میکنم....
_هیونگ!
با صدای نگران و بغضی جیمین حرفش قطع شد و نگاهش سمتش رفت.
موچی کوچولو با چشمای اشکیش ازش درخواست میکرد زودتر برن عمارت.نفس عمیقی کشید و بعد انداختن پول جلوی راننده دره ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
پشت سرش جیمین خارج شد و دوتایی سمت عمارت فورد راه افتادن._______ 🖤 _______
_ مستر خواهش میکنم یکم دیگه فقط روی پاهات وایسا!
عاجز و ناتوان نالید تا کمی جونگکوک نیمه هوشیار رو به خودش بیاره. کمرش زیر وزن مسترش داشت میشکست و تو این شرایط هم جرعت جونگکوک گفتن به مرد رو در خودش نمیدید.از دره پشتی خارج شده بودن الان پشت دیوار عمارت داشت به وضعیت ناهنجار حیاط روبه رویی نگاه میکرد که چطور در خون و درد غرق بود!
باید صبر میکرد...
هیچ راهی نبود که الان بره بین جمعیت به امید پیدا کردن بقیه هیونگاش و حتی یورا و هیونا نوناش.
داشت بین جمعیت دنبال قیافه ی آشنایی میگشت ولی با دیدن دونفر که وارد عمارت شدن نزدیک بود سکته رو بزنه!
جیمین و جین هیونگش اینجا چه غلطی میکردن؟!
چطور جین به خودش جرعت داده بود که جیمین رو با اون وضعیت بیاره به میدون جنگ؟!
مگر نمیدونست یونگی و تهیونگ میکشنش؟!البته تو این وضعیت دیگه پر و بال دادن به این افکار فایده نداشت پس شروع به دست تکون دادن کرد تا توجه هیونگاشو جلب کنه.
______ 🖤 ______
جین با دیدن تهیونگ که جونگکوک بی حالی رو با خودش حمل میکرد شوکه شد و با ضربه زدن به شونه جیمین به اون سمت اشاره کرد تا اونم متوجه کنه.
جیمین ولی با دیدن برادر زنده و سالمش بغضش شکست و از آسوده شدن خیالش هق هق کرد.
حالا تنها نگرانیش یونگی عزیزش بود که هنوز بین جمعیت پیداش نکرده بود ولی یونگی شوکه جیمین رو پیدا کرده بود!هردو پسر با دور شدن از مرکز دعوا و دور زدنش سمت پشت دیوار عمارت رفتن و جین جونگکوک رو نگه داشت تا جیمین با خیال راحت دونسنگ عزیزشو بغل بگیره.
فعلا فقط باید هرچهارتاشون منتظر میموندن تا یک اتفاقی بیوفته.
______ 🖤 ______
ناله ای کرد و روی زمین افتاد.....
گلوله ای که یونا شلیک کرده بود به رون پاش خورده بود و درد رو به تک تک سلولای عصبیش منتقل میکرد.
خون سرخ رنگش داشتن با طنازی روی زمین حرکت میکردن و برای خودشون عشوه میومدن :)ولی یورا نباید اهميت میداد!
نباید تسلیم یونا میشد پس با هر زحمتی بود ایستاد و لنگ لنگان سمتش حرکت کرد.
از طرفی یونا هیچی نمیفهمید....
دیوانگی محض و عشق افراطیش به تهیونگ نمیذاشت ببینه و بفهمه....
تنها متوجه این بود خواهرش سره راه رسیدن به خواسته هاشه و صدای داخل سرش ازش میخواست تا مانع رو از سر راه برداره!!برای همین داشت خواهر زخمیش رو سمت زیر زمینی پشت عمارت میکشید که دراصل داخلش کوره ی اتیشی بود که دَرِش زباله میسوزوندن :)
پایان پارت 86
💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕
نویسنده 😈 E . K 😈
YOU ARE READING
YoUr PaiN Is My PleAsuRe
FanfictionCOMPLETE ⭕ هشدار ⭕ این فیک دارای صحنه های خشن از جمله: BDSM( ارباب و برده ای) است و برای سنین کم یا کسانی که تحمل ندارند، پیشنهاد نمی شود. خلاصه : تهیونگ برای نجات جون تنها کسی که تو این دنیا داره یعنی برادرش جیمین مجبور میشه واسه یه شب برده جن...