Part Sixty Seven

5.3K 543 102
                                    


_ من برنمیگردم اونجا :)

_______ 🖤 _______

منتظر بود....
منتظر بود اون مردک لعنتی بیاد و اونو باخودش به عمارت نفرین شده ی فورد ببره.
تمام سلول رو گشته بود تا فقط یک چیز برای فرار پیدا کنه ولی هیچی جز یه تخت داغون و پنجره ی مستطیل شکل کوچیک اونجا نبود.

چقدر بد نه؟
درست وقتی کم کم داری خاطرات بدو از بین میبری همشون دوباره و بدتر روی سرت خراب میشن.....
و تو دیگه انقدر خسته ای که حال جنگیدن باهاشونو نداری و میزاری فقط هرکار میخوان بکنن....
منتظر میمونی تا بیان و دوباره خوردت کنن ولی ایندفعه تو هیچ مقاومتی نمیکنی چون فقط خسته ای.... :)

این وضعیت کوک بود. اون خسته بود و فقط منتظر بود به کابوس شباش برگرده.
همون لحظه دره سلول باز شد و یکی از پلیسا با اخم نیم نگاهی بهش انداخت.
_جئون بیرون!
اگر هنوز قدرت داشت عمرا نمیذاشت این مردک باهاش اینجوری صحبت کنه ولی حالا فقط باید اطاعت میکرد.

از سلول بیرون اومد و همراه همون پلیس از راهروها گذشت تا به دفتر رئیس پلیس رسیدن. وارد شدن و کوک تونست بعد از 11 سال چهره ی سالخورده ی اون خرفت رو ببینه. دستاشو مشت کرد و فکشو منقبض کرد تا نره و یه مشت تو دیکش نکوبه چون اگر مشت پر قدرتش به دیک چروکیدش میخورد مطمئنن نه تنها عقیم میشد بلکه باید سکسو بوس میکرد و میذاشت کنار :/

حیف که هنوز میخواست زنده بمونه... چرا؟
چون هنوز تهیونگ رو ندیده بود!
چرا براش مهمه ؟
چون دلش تنگ شده!
چرا دلش تنگ شده؟
بیاین اینطور بگیم که قبول کرده!
چیو قبول کرده؟
اینکه دوستش داره :)

_________ 🖤 _________

عمارت جئون 💫

_خب ؟
_ خب چی ؟
_نمیخوای بگی چیکارم داشتی؟
یورا سرشو بلند کرد و به خواهر سنگدلش که روی مبل مقابلش نشسته بود و با ابروی بالا رفته و نگاه سرکشش نگاش میکرد  ، نگاه کرد.
چقدر سنگدل شده بود.... پس اون دختری که وقتی یه سوسک مرده میدید زیره گریه میزد کجاست؟
اون دختری که هیچ چیز جز خانوادش براش مهم نبودن کجاست؟

_ بد شدی!
یونا پوزخندی از تمسخر زد.
_ جدی؟!
یورا نگاهشو از گلدون روی میز روبه روش گرفت و به خواهرش داد.
_آره جدی!... بد شدی یونا.... اونقدر که حتی یونهی هم برات مهم نیست!

دستاش مشت شدن.... خودش بهتر از هرکسی میدونست چقدر سنگدل شده ولی هربار خواست به عقب برگرده یا دست برداره چهره ی خنده روی تهیونگ مانع میشد.
اینکه میتونست تا اخر عمره لعنتیش باهاش روزو شب کنه خیلی خوب بود. تصور اینکه هر روز توی بغلش بلند شه و اون با لبخند مستطیلیش بهش بگه صبح بخیر خیلی قشنگ بود :)

_ تو فکر کردی خودم نمیدونم؟!
_میدونیو ادامه میدی؟!
_ آره ادامه میدم!.... لازم باشه تو هم از سره راهم کنار میزنم تا فقط یک روز.... یک روز ازش بشنوم دوسم داره! :)

یورا از کوره در رفت :
_ پس مجبوری بزنیم کنار چون امکان نداره بتونی عشقشو نسبت به جانگ کوک از بین ببری!
فریاد کشید و گلدون رو به سمت دیوار پرت کرد که هزار تکه شد.
_خفه شو!!
یورا بهت زده نگاهشو به خواهرش که از شدت خشم نفس نفس میزد داد. تو همون حالت که میلرزید و نفس نفس میزد با بغض فریاد زد :
_ میگه!.... بالاخره میگه! میگه چقدر براش مهمم.... میگه دوستم داره به همون اندازه ای که من دارم!
بغضش شکست و اشکاش راهی شدن تا خودشونو به چونش برسونن :
_ میگه!

یورا دستاشو مشت کرد.... دیدن خواهراش توی این وضعیت از درد عشقشون میسوختن ، خودشم به آتیش میکشید.
سمت در قدم برداشت بدون برگشتن و گفتن حرفی درو کوبید تا از اون عمارت کذایی بیرون بره.

نیاز داشت پیش معشوقش باشه تا دوباره با حرفاش آرومش کنه :)
ولی اون شانس نداشت... داشت؟!
چون گوشیش همون لحظه زنگ خورد و حدس بزنین کی بود؟
خب قرار نیست فعلا بفهمیم!

_ بله قربان؟
_نقشه عوض شد... برگرد بهت نیاز داریم... هم تو... هم دوست دخترت!
فرد پشت خط بدون در نظر گرفتن چیز دیگه ای قطع کرد و یورا رو توی بهت رها کرد.....
نقشه عوض شده؟!....
_لعنت!
و سمت ماشینش دوید تا هرچه زودتر خودشو برسونه!

پایان پارت 67

خب خب رفتیم مرحله آخر:)
گایز رسدیم به اخرین هرج و مرج فیک و بعدش....
The End :)
البته منظورم این نیست که دو سه پارت دیگه تمومه ممکنه 20 پارت مونده باشه ولی این ماجرای اخره :-))

💕 چون بهتون گفتم آخرشه ووت و کامنت بدین 💕
نویسنده 😈  E . K  😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora