Part Seventy Tree

5K 549 190
                                    


اون شب دیگه خبری از پیام نبود حتی از مستر عزیزش :)

__________ 🖤 ___________

نمیدونست از خوش شانسیه یا چی ولی یونا صبح زودتر رفته بود و الان تو خونه فقط خدمتکارا و خودش و یونهی مونده بودن.
یونهی ای که از دیشب از اتاقش خارج نشده بود و تهیونگ هم تصمیم نداشت بهش سر بزنه.
یه شلوار جین زاپ دار پاره پوشید و با هودی خاکستری رنگی ستش کرد. موهای سیاهش رو توی صورتش ریخت و کلاه هودی رو به سرش کشید و از عمارت خارج شد و بدون جلب توجه با یه تاکسی به ادرسی که دیشب یورا بهش پیامک کرده بود، رفت.

راستش آدرسی که یورا بهش داده بود براش ناآشنا بود همین بیشتر کنجکاوش میکرد. وقتی از قسمت شلوغ شهر خارج شدن و به محله های فرعی و پایین تر رفتن کمی ترس به دل تهیونگ افتاد و نگران شد.
این روزا رفتار همه به طرز عجیبی ترسناک بود!

با متوقف شدن تاکسی نگاهی به بیرون کرد و با دیدن ساختمون شرکت بزرگی دهنش باز موند. معمولا اینجور شرکتا محله های بالا شهری و شلوغ شهر بودن نه یه مکان تقریبا دور افتاده و فراموش شده.

از تاکسی پیاده شد و بعد حساب کردن پولش سمت ورودی شرکت رفت و واردش شد.
برخلاف بیرون شرکت که کاملا سکوت حکمران بود داخل انگار جنگ بود چون کارکنان با نگرانی و اضطراب به این ور و اون ور میرفتن و تهیونگ قسم میخورد بعضی هاشون اسلحه هایی داخل جیب های پالتوهاشون میذاشتن!!

آب دهنشو قورت داد و هاج و واج همونجا ایستاد که با نشستن دست ظریفی روی شونش نگاهشو به صاحب دست داد و با دیدن یورا نفس راحتی کشید.
تا اومد حرفی بزنه توسط یورا به داخل اتاقی پرت شد و اول شوکه اخماشو تو هم کشید ولی با دیدن یونگی دهنش باز موند.
_ هیونگ؟!
یونگی با اخمی جدی و کمی عصبی نیم نگاهی بهش انداخت و سری براش تکون داد و تو همون حال خشاب هفت تیر رو پرد کرد داخل جیب پشتی شلوارش گذاشت.
تهیونگ ترسیده نگاهشو بینشون چرخوند.
_ اینجا چه خبره؟!
یورا و یونگی نگاهشونو با هم رددو بدل کردن و سری تکون دادن.
وقتش بود تهیونگ رو آگاه کنن :)
یورا درحالی که دستش به سمت دستگیره ی در میرفت لب زد :
_ بهتره اون بهت توضیح بده :)

و با باز شدن در و وارد شدن شخص سومی شوک دوباره ای به تهیونگ وارد شد....
_ تو؟!

__________ 🖤 ___________

داخل عمارت فورد روی مبل تک نفره و قدیمی ولی عتیقه ای نشسته بود نگاهش به روی میز عسلی رو به روش قفل بود.
_خب ببین کی اومده به کلبه ی حقیرانه ی من!
یونا نگاهشو به پیرمرد منفور داد و سعی کرد لبخند دلرباشو روی لباش بنشونه ولی حس میکرد شدت نفرت و حال بهم زنی پیرمرد قدرت این کارو ازش گرفته.

_صبح شما هم بخیر رییس.
_هوم...
سیگاری بین لبای پیرمرد قرار گرفت و بعد پکی که بهش زد لب زد :
_ جونگ کوک رو توی زیر زمین گذاشتم.... تا قبل اینکه بیای میخواستم برم سراغش دلم براش تنگ شده ولی خب مزاحم شدی!

یونا نفس عمیقی کشید. حتی تصور جونگکوکی که زیر دست این پیرمرد داره شکنجه میشه هم میتونست حالشو بهم بزنه.
خوب شد که کارش زود تموم میشه و میتونه زود پیش معشوقه ی زیباش برگرده :)

_ متاسفم که مزاحم شدم قربان ولی میخواستم اینو بگم که قضیه ناپدید شدن جونگکوک داره واسه خبرنگارها و دولت مشکوک میشه و میدونین که این خبرنگار ها چه ادمای نفوذی ای هستن تا چیزی که میخوان رو پیدا نکنن بیخیال نمیشن ممکنه این بعدا مشکل بزرگی بشه.

_نترس یو.... فکر اینجاشم کردم یکی از بهترین مامورامو فرستادم کاراشو بکنه حداقل تا هفته ی دیگه جئون جونگکوک مرده!.. :)

یونا سری تکون داد و چشمش به بادیگاردی افتاد که ظرف غذایی با لیوان آبی به دست داشت و سمت طبقه‌ی پایین میرفت.
« جونگکوک اون پایینه! معشوقه ی صابق عشقم اون پایینه!»
با خودش فکر کرد بعد زدن پوزخندی از جا بلند شد و سمت پیرمرد قدم برداشت.
سمتش خم شد و بعد بوسیدن لباش و گذاشتن رد رژ لب قرمزش روی لباش دستی روی دیکش کشید.
درحالی که با عشوه باسنشو از زیر دامن کوتاهش به رخ اون پیرمرد هیز میکشید لب زد :
_ تا بعد رییس :)

آدولف قهقه ای زد و درحالی که سرشو تکون میداد سمت زیر زمین قدم برداشت.
چقدر ذوق حس کردن دوباره ی جونگکوک رو داشت....

پایان پارت 73

جرجرجرجرجرر 🌚🍑
میدونین چه ووت و کامنت ها زیاد باشه چه نباشه بنده قراره جونگکوک رو شکنجه بدم 🙂💔
ولی اگر ووت و کامنت زیاد باشه رحم میکنم خیلی فشار نمیارم دیگه خود دانید 🌚🍑

💕 چیه میخوای تهکوک ریل شه؟! ووت و کامنت کمک بزرگی به این قصیه میکنه 💕
نویسنده 😈 E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now