Part Seventy Eight

4.5K 551 93
                                    


_ به نفعته شکست خورده باشی یورا!!

_______ 🖤 _______

نفس نفس میزد و عرق روی پیشونیش تا زیر چونش رسیده بود و مثله قطره آبی روی زمین خشک و خاکی جاده چکه میکرد....
تنگ نفس پیدا کرده بود ولی صدای شلیک گلوله که با هر قدم نزدیک تر و بلند تر میشد اجازه ی ثانیه ای استراحت رو بهش نمیداد.
_ ی... یکم... دیگه!
و بالاخره با چند قدم دیگه رو به روی عمارتی که درش آشوب به پا شده بود قرار گرفت!
چشم چرخوند تا وضعیت رو بسنجه... فعلا معلوم نبود کدوم تیم برنده ست و کدوم تیم وضعیتش خراب تره.
با ندیدن هیچ اثری از مستر عزیزش تصمیم گرفت از پشت درخت ها و با دور زدن عمارت بدون هیچ دردسری به عمارت برسه و به داخل بره تا جونگکوک رو پیدا کنه.
چشمش به یونگی و نامجون و یورایی خورد که با تمام توان میجنگیدن.
خیلی شجاع به نظر می‌رسیدند...
ولی حقیقت این بود بیشتر از هرکسی تو اون جنگ ترسیده بودن!
ترس ندیدن و از دست دادن کسایی که دوستشون داشتن موفق نبودن عملیات مثل خوره به جونشون افتاده بود و عصابشون رو خط خطی میکرد!
تهیونگ نگاهشو ازشون گرفت و با گم شدن بین بوته ها و درخت ها سمت عمارت پا تند کرد.

________ 🖤 _________

نزدیک عمارت شده بودن... حدود دو دقیقه دیگه میتونست حساب تک تک اون مامورای لعنتی رو برسه!
نیشخند خطرناک و دیوانه واری زد....
درحدی ترسناک که مرد کنار حس کرد عرق سرد رو تنش نشسته.
اون دختر خون گرم و باهوش هیچ شباهتی به این دختر روانی و بی عصاب نداشت!
شبیه دیوانه های زنجيره ای شده بود که هر لحظه متظر یکی بود تا فقط با تیکه پاره کردنش خودشو تخلیه کنه :)

با رسیدن به عمارت ماشین رو بی ملاحضه پارک کرد با پیاده شدنش اسلحه رو سمت چند مامور نشونه رفت و به وسط پیشونی یا پس سرشون شلیک کرد.
_ برین به درک حروم زاده ها!

فریاد کشید و اسلحه رو سمت چند نفر دیگه نشونه رفت و افرادش پخش شدن.
حالا یک هیچ به نفع دشمن بود :)

_______ 🖤 ________

یورا با دیدن افتادن چندتا مامور و وارد شدن ناگهانی چندتا بادیگارد جدید برگشت با دیدن یونا حس کرد نمیتونه نفس بکشه!
امیدوار بود خواهرش نیاد....
چون مطمئن بود نمیتونه و نمیخواد آسیبی بهش برسونه برعکس اون :)

_________ 🖤 __________

وارد عمارت شد و با چرخوندن نگاهش به سمت پذیرایی رفت و بعد از اون کمی سمت خلوت و تاریکش قدم برداشت.
قبلا شنیده بود که پای تلفن جی جی  جاسوس خدمتکاری که فرستاده بودن از زیر زمینی داخل پذیرایی عمارت حرف زده بود.

با زیاد شدن سر و صدای شلیک و فریاد ها با استرس. پا تند کرد و از راهپله گذشت تا به یه دره آهنی رسید به ارومی با کلیدی که کنار دیوار نصب بود بازش کرد.
با داخل شدنش اول نگاه گذرایی به اون پایین انداخت و پله ای پاییت تر رفت که بادیدن جسم گلوله شده ای توی خودش ضربانش بالا رفت.
_مستر!
فریادش باعث بیدار شدن جونگکوک گیج شد.
_ته.. تهیونگ ؟!

پایان پارت 78

💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕

امروز سالگرد روزیه که من اولین پارت این فیک رو نوشتم :)
یکسال میگذره از اون موقع و امیدوارم سال دیگه همین موقع که به فیک سر میزنم بالای 500 تا ووت و کامنت هرپارت خورده باشه.

🖤 Happy Birthday Min Yoongi 🖤

نویسنده 😈 ادمین E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now