_ توی لعنتی جرا قیافت جوریه که انگار بایه عجوزه میخوای ازدواج کنی؟؟!!! عوضی من نامزدتم دراین حد حالت ازم بهم میخوره؟؟؟کوک شوکه از دادی که یونهی زد پلک کندی زد و با دهن نیمه باز از شوک همچنان بهش خیره شد. واقعا چی داشت بگه؟
نه تو عجوزه نیستی فقط من عاشق منشیم یا بهتره بگم برده ام شدم؟!
قاعدتا نه :)
_م.. من.. یونهی... (نفس عمیقی کشید تا کنترل خودشو به دست بگیره و جواب درستی پیدا کنه) این جه حرفیه انجل؟ تو زیبا ترین زنی هستی که تاحالا دیدم و بهتر از تو نمیتونم هیچ زنی پیدا کنم .. فقط من نه امادگی ازدواج رو دارم نه پدر شدن، لطفا درکم کن بیب.( اصلا انتظارشو نداشتین نه؟ 😂💔 خدایی که فکر نکردین جانگ کوک میگه اره ازت بدم میاد و عاشق تهیونگم؟! کور خوندین 🤣 تا من نویسنده تونم از این خبرا نیست)
یونهی دستی به گونه و چشم هاش کشید تا اشکاشو پاک کنه و لبخندی زد. درک میکرد و عذاب وجدان داشت. میدونست اگر واقعا بچه ای درکار بود خودشم نمیتونست شاد باشه چون اصلا آمادگی نداشت. و عذاب وجدانش واسه ی این بود که داشت کوک رو با پدر شدنش بازی میداد.
ولی چاره ای جز این واسه ی نگه داشتن کوک کنارش داشت؟ نه..!_درک میکنم...منم امادگی ندارم ولی چیکار میشه کرد؟ ( هیچی اخه بچه ای درکار نیست 😐😂).. منم آمادگیه ازدواج رو ندارم ولی فکر اینکه با تو بچمون زندگی کنم نگرانیام رو از بین میبره. ( تو و بچه ی نداشتت باهم برین به درک 😑💔)
کوک با فکر بچه ای که توی عمارتش تاتی تاتی کنان راه بره و آپا صداش کنه لبخند خرگوشی ای زد (الهی بمیرم 🥲 وقتی بگن بچه سقط شده چه بلایی سرت میاد 💔) فکر اینکه با بچش و همسرش زندگی کنه خیلی قشنگ بود.....
چرا نمیتونست جای صورت تهیونگ به جای همسرش یونهی رو تصور کنه؟!
چرا خودشو و کنار تهیونگ و یه بچه توی بغل تهیونگ تصور میکرد ؟!
چرا هیچ یونهی ای توی آرزوهاش نبود؟_کوک؟
_ه.. ها؟... اممم هیچی رفتم تو فکر فقط...
_به چی فکر میکردی؟
_به یه دختر یا پسر کوچولو که توی عمارت راه میره...یونهی هم فکرش ناخودآگاه رفت سمتش.....
توی عمارت خودشو درحالی تصور میکرد که بچه ای به بغل داره که پدرش جانگ کوکه....
همین الان متوجه شد بزرگترین آرزوش این نیست که کوک رو داشته باشه.....
بزرگترین آرزوش اینه که باهاش تشکیل خانواده بده :)
ولی یونهی برعکس کوک که تهیونگ رو همسرش تصور میکرد ، کوک رو درکنار خودش تصور میکرد.شاید چیز کوچیکی به نظر بیاد ولی مشکل بزرگیه....
کسایی که قراره ازدواج کنن به جای همسرشون کسه دیگه ای رو تصور کنن...
از همین الان این ازدواج معلوم بود سرانجام خوشی نداره :)________________________
عمارت جئون... تهنا 💫
توی حیاط سرسبز عمارت نشسته بود و با گربه ی روی پاش بازی میکرد.
گربه با چشمای زردش بهش زل زده بود درحالی که ته پشمای نرم و طوسی رنگشو نوازش میکرد.
چشمای گربه از حس انگشتای ظریف و کشیده ی تهیونگ که پشت گوشاشو میخاروند خمار شده بود و کمی سرشو به عقب خم کرده بود.تک خندی به کیوتی گربه زد و نگاهشو به استخر بزرگ روبه روش داد.
♦️نکته : اون عکسی که از عمارت توی پارت یک گذاشتم رو یادتونه؟ اون فضای جلوش که فواره داشت حیاط جلویی به حساب میومد. تهیونگ الان حیاط پشتیه عمارته. ♦️استخر قشنگی بود جوری که انگار میگفت « بیا توم شنا کن»
( به خدا من هروقت استخر میبینم همینم 😂✋)
متاسفانه تا 5 روز دیگه باید از این عمارت میرفت.....
5 روز....._ تهیونگی!
با شندین صدای دخترونه ای به پشت سرش نگاه کرد و چشمش به یونا افتاد.
یونا لبخندی زد و کنارش نشست.تنها چیزی که از ذهن تهیونگ رد میشد این بود که چرا یونا دامنش انقدر کوتاه بود که یه ذره از شرت سیاهی که پاش بود رو میتونست ببینه !!
خب ماکه از نقشه های یونا خبر نداریم :)پایان پارت 52
درخماری...... 😂💔
وای جر باورم نمیشه فکر کردین 18 سالمه 😐😂
برین بخونین دیگه و بای تا بعد کیوتام💕 کامنت فراموش نشه و اون انگشت فاکیتو بزن رو اون ستاره جان من 😐💔 💕
نویسنده 😈 E . K 😈
YOU ARE READING
YoUr PaiN Is My PleAsuRe
FanfictionCOMPLETE ⭕ هشدار ⭕ این فیک دارای صحنه های خشن از جمله: BDSM( ارباب و برده ای) است و برای سنین کم یا کسانی که تحمل ندارند، پیشنهاد نمی شود. خلاصه : تهیونگ برای نجات جون تنها کسی که تو این دنیا داره یعنی برادرش جیمین مجبور میشه واسه یه شب برده جن...