Part Thirty Seven

6.8K 621 138
                                    


خب عزیزانم از اونجا که یکم از توضیحات در مورد فلش بک مونده برای اینکه گیج نشین من یه توضیحی میدم حتما بخونین 🙂

اگر گیج شدین بگم که اینطوری بود که سویون مرد و از اونجا که تو اتاق فقط کوک بوده برادر سویون ( همون مو بنفش توی بار ) فکر میکنه کوک خواهرشو کشته و از اونجا که کوک سادیسم هم داره این فکرش منطقیه.

اگرم براتون سواله باید بگم با اینکه پلیس و پزشکی قانونی تایید کردن که خودکشی بوده ولی برادر سویون باور نکرده.
سویون به خاطر اینکه مازوخیسم داره پدرش اونو پیش کوک میفرستاد تا خواسته های همو براورده کنن.

ولی چون سویون هنوز بچه بود و بدن نحیفی داشت طاقت درد زیاد و نداشت و روحیه ی و مازوخیسمیش این اجازه رو بهش نمیداد که مثل بچه های دیگه باشه و این باعث شد به جنون برسه :)
و جنون نهایتا باعث شد خودکشی کنه :)
این حرفایی بود که پزشک قانونی بعد از تحقیقات علام کرد.

حالا که میدونین آدولف فورد چه نقشی داشته و چطور کوک سادیسمی شده و سویون مرده ؛ میدونین که آدولف چرا میخواد کوک رو بدبخت کنه ( چون به خاطرش افتاد زندان). یونا و یورا هم براش کار میکنن و تمام بریم ادامه :)

_________________________

حالا چطور به برادرش میگفت سویون مرده؟!

پایان فلش بک 🔚

از فکر و مرور خاطرات گذشته در اومد و سعی کرد سرشو با کار های شرکت گرم کنه.

غافل از نامزد و خواهری که تو عمارت نقشه اغواکردنشو میکشن.

عمارت جئون... از دید تهیونگ 💫

دیگه شب شده بود و تهیونگ توی اتاقش روی تخت نشسته بود.
بعد از رفتن جیمین و یونگی حوصلش سر رفته بود و باورش واسه خودشم خیلی سخت بود ولی دلش میخواست کوک درو باز کنه و با همون لحنی که لرزه به تنش میندازه بگه پنج دقیقه دیگه اتاق بازی باشه :)
ناگهان در به صدا در اومد باعث شد تهیونگ با امیدواری سمت در پرواز کنه.
با دیدن یونا پشت در جا خورد و سعی کرد عادی رفتار کنه.
_یونا شی.. کاری داشتین؟

یونا نگاه عمیقی به چشمهای تهیونگ کرد و نفسشو محکم بیرون داد. چرا باید عاشق برده جنسی نامزد خواهر‌ش میشد ؟!
تو نقشش فرو رفت و سعی کرد لبخند دلرباشو بزنه.
_تهیونگ شی زود لباس بپوش امشب منو تو میریم بیرون دور دور!

تهیونگ با تعجب ابرویی بالا انداخت و سعی کرد بهانه ای جور کنه.
_خب.. خیلی دلم میخواد یونا شی ولی آقای جئون اجازه نمیدن....

یونا وسط حرفش پرید و لبخندی که حالا از نظر تهیونگ عجیب بود رو حفظ کرد : از جانگ کوکی اجازه گرفتیم.... از یونهی خواستم و اونم زنگ زد و اجازه گرفت.

کمی حالش گرفته شد و سعی کرد فکرشو رو بهونه جور کردن بزاره نه اینکه کوک به خاطر حرف یونهی حاضر شده تهیونگ رو با یه دختر بفرسته تنها بیرون:(

_ بیا دیگه تهیونگ شی... نکنه وقت گذروندن با منو دوست نداری؟

تهیونگ بازم هول کرد و سری سعی کرد جمعش کنه : نه نه... این چه حرفیه... الان میرم لباس میپوشم.
جمله آخرشو با حالت زار و بدبختی زمزمه کرد و درو بست. سمت کمد رفت و یه هودی قرمز با شلوار سیاه و پاره برداشت. پوشیدشون و سمت میز آرایش راه کج کرد.
ادکلن و برق لبشو زد و از اتاق خارج شد. یونا هم مثله اون خوشگل کرده بود و یه شلوار گشاد جین با نیم تنه زرد تنش کرده بود. موهاشو دم اسبی بسته بود و کوله پشتی سیاهی رو دوشش بود.

هردوشون از پله ها پایین رفتن و سمت دره خروجی راه کج کردن. قبل از اینه از در خارج بشن تهیونگ تونست قیافه نگران آجوما رو روی خودش ببینه.

_____________________

عمارت جئون... از دید یونهی 💫

بعد از رفتن یونا و تهیونگ از عمارت نگاهی به ساعت کرد. حداقل یه ربع دیگه کوک میومد.
سمت آشپز خونه رفت و از یکی از خدمتکارا خواست بطری شراب محبوب کوک رو با دوتا لیوان گیلاسی بیاره.
شراب قرمز رنگ رو برداشت و سمت اتاق مشترکشون رفت.
لیوان گیلاسی هارو با شراب پر کرد و کنار تخت روی پاتختی گذاشت. شمع های کوچیک قلبی شکل رو دور اتاق چید و گل برگ های رز خشک شده رو ، روی ملافه سفید تخت پخش کرد.
وقتش بود لباس خواب محبوبشو بپوشه. سمت کمد رفت و لباس خواب قرمز رنگ و توری رو در اورد  و تنش کرد.
اون لباس خواب تمام بدنشو از زیر توری ها به نمایش میذاشت و تا زیر باسنش به زور میرسید. جورابای ساق بلند قرمز رو پاش کرد و عطری که کوک براش خریده بود رو، روی خودش خالی کرد.

به آجوما گفته بود به محض اومدن کوک بهش بگه بیاد دیدنش کارش داره. و حالا با شنیدن صدای در و بعدش اجوما که به کوک میگفت یونهی کارش داره از هیجان دستاش شروع به لرزیدن کرد.
سریع روی تخت نشست و منتظر به در نگاه کرد. صدای قدم های کوک رو میشنید و این باعث میشد قلبش تند تر بزنه و ناگهان در با صدای ارومی باز شد و قامت کوک توی چهارچوب در پدیدار شد.

کوک نگاهشو متعجب  یه دور ، دوره اتاق چرخوند و با افتادن نگاهش به یونهی آب دهنشو قورت داد ( چقدر حرص میخورین؟)  یونهی خوشحال از واکنش کوک پاهاشو بهم مالوند و خیلی آروم از روی تخت سمتش قدم برداشت.
لبخند ملیحی به نگاه خیره کوک زد و دستشو اغواگرانه روی دیکش کشید.
_اممم.. ددی دلم واست خیلی تنگ شده!

و تمام :(
کوک با تمام وجود میخواست از تمام اون فکرای مزاحم خلاص بشه پس چه بهتر که با یونهی سره خودشو گرم کنه :(

لب هاشو محکم روی لبای یونهی کوبوند و سمت تخت رفت....

پایان پارت 37

یعنی خدایی چقدر حرص میخورین؟ 🤣🤣🤣🤣
شما حرص میخورین من کیف میکنم 😂💔
ببخشید دیگه و یادم رفت اون بالا هشدار بذارم که اونایی که زیادی حرص میخورن نخونن :)

💕 برای اینکه بیشتر حرصتون ندم ووت و کامنت فراموش نشه 💕
نویسنده 😈 E . K حرص دهنده 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now