Part Eighty Eight

3.5K 325 19
                                    


تیر خلاص و یورا سمتش حمله ور شد و یونا جاخالی ای داد و بدن خواهرش با درهای فلزی زیرزمین برخورد کردن.

قبل اینکه بتونه خودشو از روی درهای فلزی بلند کنه موهاش کشیده شد و صورتش از درد جمع شد...
بدنش توسط دستای یونا از روی درهای زیر زمین بلند شد و بعد یکی از دستای خواهرش از کنار سرش رد شدن و درهای فلزی رو باز کردن.

با چشمای گرد و ترسیده اش به کوره ی اتیشی که داخل زیر زمین بود نگاه میکرد! از گرمایی که به پوست صورتش برخورد میکرد حالش بهم میخورد.
_ چ... چیکار میکنی؟!.. دیوونه شدی یو؟!!!!
ترسیده و شوکه به خواهرش که هچمنان موهاش رو چنگ زده بود گفت.
درست بود که هردو دستبندارو در آورده بودن ولی....
کشتن همدیگه؟!
اونم به روش سوزوندن؟!
واقعا چه اتفاقی برای یونا افتاده بود؟!

_ نترس به هیونا میگم با افتخار مردی!
و پوزخندی زد و با تحقیر خواست داخل زير زمین هلش بده که یورا سریع دستاشو لبه دیوار ورودی گذاشت و خودشو به سمت عقب پرت کرد.

شوکه از حرکت ناگهانی خواهرش عقب عقب رفت و روی زمین افتاد. تا خواست به خودش بیاد بلند شه دستای یورا یقه لباسشو چنگ انداختن سمت دیوار پرتش کردن.
ناله ای از برخود سرش با دیوار کرد و عصبانی خواست سمتش بره که باز مشت محکمی روی گونش فرود اومد.

یورا غمگین بود......
عصبانی بود!
تحمل تمام این اتفاقات و تغییرات براش سخت بود و داشت سعی میکرد متوقفش کنه.
میخواست انقدر بزنتش که از هوش بره و بعد با دستبند ببندتش و این جنگ رو تموم کنه.
برعکس یونا ، اون هیچوقت قصد کشتنشو نداشت.

ولی قبل اینکه بتونه مشت دوم رو روي صورت بی نقصش فرود بیاره لگدی داخل شکمش خورد نفسش برید!
روی زمین افتاد و حالا...
سکوت؟!
نه این واژه مناسبی برای اون لحظه نبود!
انگار زمان متوقف شد و هردو تنها بهم زل زدن....
درد و غم از نگاه هردو منعکش میشد ولی راهی که در پیش گرفته بودن برگشتنی نبود :)

_ میدونم بی رحمم اونی!

______ 🖤 ______

چشماشو با درد باز کرد...
تار میدید ولی چرا سر و صداهای زیادی رو میتونست بشنوه؟!
داخل عمارتش چه خبر بود؟!
و کم کم دید تارش از بین رفت و تونست تهیونگ رو ببینه با نگرانی نگاهش میکنه
صبر کن.....
خواب نبود؟!
غم به دلش نشست ولی از طرفي نمیتونست خوشحالی بودن تهیونگ رو تو دلش انکار کنه.
لیتل اسلیو عزیزش برای کمک بهش اومده بود و اون بعدا با بوسیدن جای جای بدنش ازش تشکر میکرد =)
_ لیتل....
_ آروم باشید... جاتون امنه مستر!

_____ 🖤 _____

_ من پوششت میدم.. تو برو سراغ فورد!
نامجون این حرف رو زد و بعد رفتن یونگی به سمت فورد به بادیگارد هایی که قصد جون یونگی رو داشتن شلیک میکرد.
فورد قرار بود با دیدن کارمند شرکتش خیلی تعجب کنه!

پایان پارت 88

💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕

نویسنده 😈  E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now