Part Seventy Five

4.7K 514 115
                                    


با سوزش شدیدی که روی زخماش حس کرد قطرات گرم اشک روی گونه هاش ریختن و فریادش تو کل عمارت فورد پیچید و لرزه به تن افراد عمارت انداخت :)

___________ 🖤 ___________

نامجون درحالی که داشت با بیسیم توی دستش ور میرفت سمت ماشینای مشکی و ضدگلوله حرکت کرد و بعد باز کردن دره سمت کمک راننده کنار راننده نشست و از بیسیم به یونگی علامت اماده بودنشونو داد.
حداقل 15 ماشین آماده بودن تا سمت عمارت فورد حرکت کنن. جاسوسی که به عنوان خدمتکار به عمارت فرستاده شده بود خبر از تعداد بیشمار بادیگاردها داده بود و همین دلیله این حجم از محافظه کاریه رئیس شده بود.
با اشاره یورا ماشینا به حرکت دراومدن و سمت عمارت فورد که بیرون از شهر بود راه افتادن.

تهیونگ نگاهشو از خیابونی که ماشینها درش غیب شدن گرفت و داخل برگشت تا به جیمین زنگ بزنه.
_ تهیونگ؟
_ جیمینی هیونگ لطفا زود حاضر شو من تا 15 دقیقه دیگه میام دنبالت...
_تهیونگ چی شده؟! میدونی یونگی کجاست؟! از وقتی با تماس یکی همکاراش به اسم پانچ رفته خبری ازش نیست!!

تهیونگ که خوب میتونست بی خبری هیونگشو درک کنه نفسشو بیرون داد و همونطور که سمت تاکسی ای که یونگی از قبل براش گرفته بود میرفت تند توضیح داد.
_ یونگی با نامجون شی و یورا شی رفتن به یه ماموریت و منم الان میام دنبالت تا به عمارت بریم پیش جین هیونگ!

و بعد بدون منتظر موندن تا جیمین جوابشو بده قطع کرد و بعد از سوار شدن به راننده گفت تا سمت خونه ی قدیمی حرکت کنه.....
باید زود وارد عمل میشد میترسید دیر برسه و بلایی سر مسترش بیاد :)

_________ 🖤 __________

از وقتی فورد نمک هارو روی زخم هاش ریخته بود و به طرز وحشیانه ای باهاش رابطه برقرار کرده بود نیم ساعتی میگذشت و تو این نیم ساعت حس میکرد نه تنها درداش کمتر شدن بلکه هر لحظه سوزش زخماش بیشتر میشن و با هر حرکت کوچیکی کمرش و مقعد‌ش تیر میکشیدن.....
به این فکر میکرد که گاااد درد دادن واقعا لذت بخش بود ولی درد کشیدن....
هیچ مازوخیسمی هارو درک نمیکرد!

تو اون اوضاع که داشت از درد به خودش میپیچید برای فکر نکردن به بلاهای بعدی ای که قرار بود سرش بیاد سعی کرد فکرشو منحرف کنه و ناخودآگاه فکرش سمت لیتل اسلیوش رفت....
تازگیا زیاد بهش فکر میکرد، نمیکرد؟!

یه جورایی دلش واسه ی وقتی که با بی شرمی از رابطه داشتن باهاش حرف میزد و اون پسر خجالت میکشید تنگ شده بود....
یا وقتی ناراحت میشد و به شکل مظلومی شکل بچه های پنج ساله میشد....
داشت کم کم درد رو فراموش میکرد که با باز شدن دوباره ی در و ورود دوباره ی فرشته ی غذاب ناخودآگاه اشکش در اومد :)

_خب بزرگ مرده کوچک من چطوره؟! برای راند دو آماده ای؟! من که براش هیجان زده ام!!
چطور یه آدم میتونست انقدر نفرت انگیز باشه؟!
به یاد نداشن زمان رابطه با برده هاش در این حد سنگدل بوده باشه :)

__________ 🖤 ___________

_یورا چقدر دیگه مونده؟
هیونا با جدیت پرسید و نگاهشو به دوست دختر عصبی و اخمالوش داد.
_ حدودا نیم ساعتی مونده!
_لعنت !
هیونا زیر لب زمزمه کرد و دست یورا رو توی دستش فشرد تا کمی به خودشون ارامش طزریق کنه.

_یورا؟.. صدامو داری ؟
یورا بی سیم رو کنار گوشش گذاشت.
_بله نامی صداتو دارم....
_جی جی موقعيت بادیگاردا رو برای یونگی ارسال کرده و فورد دوباره به زیرزمین برگشته!

♦️نکته : جی جی خدمتکار جاسوسه ♦️

یورا بی سیم رو توی دستش فشرد و باشه ای گفت.
معلوم نبود چه بلایی ممکنه تو همین نمی ساعت اون پیری سره کوک بیاره :)

پایان پارت 75

از این به بعد این جمله رو میگم دیگه ووت و کامنت نمیخوام از بس بی شعورین :/
منم نکشین فردا یه پارت دیگه میزارم 🌚🍑

💕 اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم 💕

نویسنده 😈  E . K  😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now