Part Fifty Aight

5.5K 578 82
                                    


_باشه :)

•°•°•°•°••°•°•°•°••°•°•°•°••°•°•°•°•

درحالی که وسایلش رو توی چمدون میچید زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
یک لالایی که وقتی بچه بود مادرش قبل خواب برای خودش و یورا میخوند.
نگاهشو دور اتاق چرخوند تا ببینه چیزی رو جا ننداخته که با افتادن نگاهش روی قاب عکس چهارنفری ای که با خواهراش و مادرش گرفته بود متوقف شد.
لبخند غمگینی زد و دست برد قاب عکس رو توی دستاش گرفت. دلش تنگ شده بود واسه وقتی که بی دقدقه قبل خواب بالشت رو توی سر یورا میکوبید و وقتی مادرش میومد  و داستان میگفت با لبخند به خواب میرفت.
مادرش اگر زنده بود و وضعش رو میدید ازش بدش میومد؟
یا بازم مثل همیشه لبخند میزد میگفت که  « مشکلی نیست همچی به زودی تموم میشه»؟

توی فکراش غرق بود که با ورود خواهراش به اتاق سرشو سمتشون چرخوند.
یونهی لبخند میزد ولی یورا انگار بدترین روز عمرشه اخم کرده بود و نگاهش به زمین بود.
_ خوشحالم که داری با عشقت میری ژاپن.
یونهی گفت و سمتش رفت و در آغوش کشیدش.
اما یورا نیومد... اون انگار از خواهراش دور شده بود :)

انگار کیلو متر ها تا اون بغل خانوادگی فاصله داشت و حتی اگرم میخواست نمیتونست بهش برسه چون مجبور بود بایسته و دورتر شه :)

از اتاق خارج شد و به اتاق خودش رفت. اتاقشو جدا کرده بود چون نمیتونست با یونا توی یک اتاق بمونه.
موبایلشو در آورد.

یورا :
چیکار کنم؟ دستور چیه؟

ناشناس :
هیچی :)

یورا :
یعنی چی هیچی قربان؟!

ناشناس :
بذار برن نقشه ی دیگه ای کشیده شده.

یورا دستاشو مشت کرد و نفس عمیق کشید. باید بهش اعتماد میکرد دیگه؟
اگر گند میزد به همچی بدبخت میشد. تنها میخواست کارشو عالی انجام بده.

روی تخت نشست و موبایل رو گوشه ای پرت کرد.
امیدوار بود اتفاقی واسه ی تهیونگ نیوفته؛ اون پسر از همه بی گناه تر بود :)

پایان پارت 58

بازم که جای حساس..... :)
اصلا شرط میزارم 🙂💔
100 ووت تا پارت بعد :)

💕 ووت و کامنت فراموش نشه 💕
نویسنده 😈   E . K 😈

 YoUr PaiN Is My PleAsuRe Where stories live. Discover now