تهیونگ رو تخت جونگکوک خوابیده بود و پسر کوچیکتر سعی داشت راضیش کنه تا تبدیل شه. میدونست ممکنه اذیت شه ولی خب اگه خودش هم تبدیل میشد همین وضع بود...از طرفی جونگکوک واقعا میخواست دوباره اون بالهای خیره کننده رو ببینه و لمسشون کنه!
دوباره اصرار کرد:
+لطفاااا ویکتور...به خاطر مـــن!!تهیونگ با کلافگی سرشو تکون داد و با اخم گفت:
-یکی میاد میبینه...من نمیتونم ریسک کنم.ولی کوک بازم ازش همون چیز رو خواست:
+مامان بابام که خونه نیستن...دوربینم که نداریم...منم که قبلا دیدمت...پــاشــو!!بالاخره موفق شد راضیش کنه و وقتی دید تهیونگ بلند شده دستاشو بهم کوبید و با چشمای درخشان نگاهش کرد.
درحالی که تهیونگ داشت تیشرتشو درمیآورد با خجالت بهش نگاه کرد و بعد نگاهشو به دیوار داد.پسر بزرگتر پوزخند زد و لباسشو گوشه ی اتاق پرت کرد:
-مگه نمیخواستی ببینی؟سرشو برگردوند و با گونه های رنگ گرفته تایید کرد. معلومه که میخواست ببینه ولی تهیونگ نباید تاکید میکرد که!
پسر بزرگتر چشماشو بست و لحظه ای بعد جونگکوک موهایی که تغییر رنگ داده بودن رو دید. با چشمای درشت شده انگار که اولین بارشه با ذوق و دقت نگاه میکرد.
همیشه یه حس کششی نسبت به تهیونگ احساس میکرد و الان خیلی بیشتر شده بود...مثل اینکه یه سِری بین تهیونگ و نشانش بود!میخواست از جاش بلند شه و بره بغلش کنه چون فاک! این پسر در حد فاک جذاب شده بود!
یه جفت بال سفید و درخشان پشتش ظاهر شدن و جذابیت منظره رو به روش رو برای جونگکوک چندین برابر کردن.
داشت درد میکشید و اینو از چهره ی درهم رفته اش به راحتی میشد فهمید ولی اینا چه اهمیتی داشتن تا وقتی که میتونست چهره ی ذوق زده ی جونگکوکش رو ببینه؟
چند لحظه بعد چشماش باز شدن و به جونگکوک که مثل مسخ شده ها نگاهش میکرد، خیره شد.
با نگاهش جونگکوک رو به سمت خودش دعوت میکرد و پسر کوچیکتر چطور میتونست نه بگه؟همونطور که خیره به چشمهاش بود، میخواست از جاش بلند شه و قدمهاشو سمت تهیونگ برداره ولی حس کرد پاهاش سست شدن. اخم غلیظی کرد و خواست دوباره بلند شه ولی باز هم هیچ اتفاقی نیوفتاد. رو به تهیونگ گفت:
+پاهامو حس نمیکنم.تهیونگ بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکرد. جونگکوک که ترسیده بود، سعی کرد دوباره بلند شه ولی وقتی قطره های خونی رو دید که از پشت تهیونگ جاری شدن، جیغ بلندی کشید و خودشو به سمت جلو پرت کرد. اینبار از روی تخت پایین افتاد و دست هاش خونی شدن. با چشمایی که بخاطر اشکهاش دیگه نمیتونست چیزی باهاشون ببینه اسمشو فریاد زد:
-تهیونگگگگ!!!صدای خنده های یه نفر تو گوشش پیچید و حالش رو بدتر کرد. کی تو همچین موقعیتی میخندید؟
سرش رو بلند کرد و وقتی چاقوی خونی رو تو دست مردی که پشت سر تهیونگ بود دید، بدنش شل شد و تقریبا از حال رفت...
![](https://img.wattpad.com/cover/278683298-288-k187623.jpg)
YOU ARE READING
All Of My Life🧚♂️[Full]
Fantasy[کامل شده] کاپل: تهکوک [تهیونگ تاپ] ژانر: رومنس، فلاف، فانتزی، اِلف[پری بالدار]، اسمات، سوییت، هپی اند. جئون جونگکوک یه پسره که به شدت عاشق پری هاست و یه زندگی روزمره داره که به شدت ازش خسته شده و دنبال یکم هیجانه. خوشبختانه همه چیز با تهیونگی که با...