♡(میشه شمارتو بهم بدی؟) Pt.5

4.6K 787 436
                                    

مسیر تا خونه، تو سکوت طی شد و جونگکوک نمیدونست چطور باید ذوق شدیدی که تو رگهاش جریان داره رو کنترل کنه.
الان کیم تهیونگ رو داشت می‌برد خونه اشون!
هنوز هم ممکن بود خواب باشه!

وقتی رسیدن، نفس عمیقی کشید و کلید رو تو قفل انداخت و در رو باز کرد...چند لحظه با تردید به تهیونگ نگاه کرد و در نهایت دستش رو کشید که وارد خونه شن ولی پسر بزرگتر حرکت نکرد.

برگشت نگاش کرد:
+چرا نمیای؟

-منو آوردی خونتون؟

سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
+آره و قراره بیای تو!

دوباره دستشو کشید اینبار وارد خونه شدن.
شاید برای چند لحظه واقعا ترسیده بود که تهیونگ قبول نکنه ولی خب مثه اینکه امروز قرار بود خیلی خوش‌شانس باشه!

آروم گفت:
+کفشاتو بزار تو جاکفشی.

با همدیگه به سمت پذیرایی رفتن و خانم جئون رو تو آشپزخونه دیدن.
تهیونگ با همون نگاه جدی و جونگکوک با چهره ی مضطربش سلام کردن که باعث شدن خانوم جئون متوجهشون شه و برگرده...

خانم جئون: سلام پسرم...اوه معرفی نمیکنی؟

انگشتاشو بهم گره زد و با استرس لباشو گاز گرفت...
الان باید چی میگفت؟
اصن تهیونگ چه نسبتی باهاش داشت؟
معلومه که هنوز هیچ نسبت فاکی ای بینشون نبود!
با حرص گفت:
+آمــــم...این کیم تهیونگه‌...راستش...خـــب...همکلاسیمه و....

خانم جئون که دستپاچه شدن پسرشو دید خندید:
~باشه باشه هرچی تو بگی...خوشبختم تهیونگ شی.

تهیونگ هم سرشو خم کرد و جواب داد:
-سلام خانم جئون.‌..من هم از آشناییتون خوشبختم.

جونگکوک که تحت تاثیر رفتار مودبانه اش قرار گرفته بود، لبخند عمیقی زد و با افتخار سینه اش رو جلو داد.
حالا مصمم شده بود که این پسر رو عاشق خودش کنه!

خانوم جئون با لبخند از آشپزخونه بیرون اومد و خواست به سمت میز بره تا حاضرش کنه ولی با دیدن زخم و کبودی کمرنگ کنار لب های جونگکوک...با نگرانی پرسید:
~دعوا کردی؟

لبخندش رو جمع کرد و گفت:
+آره ولی چیز خاصی نیست...جعبه کمکای اولیه کجاست؟

~تهیونگ رو ببر تو اتاقت من برات میارم.

لبخند زد:
+مرسی.

خب این مادر واقعا نمونه بود!
رسما با تهیونگ فرستاده بودش تو یه اتاق که تنها باشن!

باهم به سمت اتاق راه افتادن.
جونگکوک که تازه یادش افتاده بود چه فاجعه ای تو اتاقشه، قبل از اینکه در رو باز کنه یهو وایساد.

اگه تهیونگ اتاقشو میدید...صد در صد فک میکرد دیوونه اس و ولش میکرد میرفت!!!!!
جونگکوک نباید به این زودی از دستش میداد!!!!
برگشت و نگاهش کرد.
⁦⁩⁦⁩به هرحال دیر یا زود میفهمید دیگه.
در رو باز کرد و اول تهیونگ و بعد خودش وارد شدن.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz