(ارزش بوسه و نفس کشیدن یکیه!) Pt.24

5K 711 688
                                    

آره درست میبینید:)

************************************

بعد از تموم شدن غذاش، تشکر کرد و از پشت میز بلند شد.
به شدت میخواست ماه رو ببینه و از اول که شروع کرده بود منتظر بود غذاش تموم شه تا به خواسته اش برسه.
به سمت همون تراس رویایی رفت ولی وقتی دید درش قفله، رو به یکی از نگهبان ها گفت:
+ببخشید میشه لطفا این در رو باز کنید؟

مرد که لباس طوسی و مشکی پوشیده بود، با اخم تعظیم کرد که باعث شد جونگکوک خجالت بکشه چون عادت نداشت اینجوری مورد احترام قرار بگیره.

×متاسفم جونگکوک شی ولی آقای کیم این اجازه رو سلب کردن.

اخم کمرنگی کرد.
با توجه به این که اینجا قصر تهیونگ بود، میدونست که منظورش از آقای کیم، درواقع تهیونگه ولی چرا؟

سرش رو تکون داد و راه افتاد تا دنبال تهیونگ بگرده‌.
حالا تو این قصر به این بزرگی چطور باید پیداش میکرد؟
حتی دیگه روش نمیشد از خدمه بپرسه!!!

خوشبختانه همونطور که داشت دنبالش میگشت، به سمت کتابخونه ی بزرگ قصر جذب شد و دیدش که تو یکی از سالن های قصر نشسته و یه کتاب دستشه.
یه عینک با فریم طلایی رو چشمهاش بود، در حالی که یه اخم کمرنگ هم بین ابروهاش جا خوش کرده بود.

برای لحظه ای متوقف شد.
جونگکوک عاشق کی شده بود؟
یه الهه؟ یه پری؟ یه انسان؟ یه فرشته؟ یه شیطان؟
تهیونگ واقعا چی بود؟

با حس سوزش تو قفسه ی سینه اش، فهمید که تا اون لحظه نفسش رو حبس کرده بود.
چند بار نفس عمیق کشید.
چطور میتونست این حجم از جذابیت رو ببینه و آروم باشه؟

قدم های آرومش رو سمت تهیونگ برداشت و سعی کرد صدای پاهاش بلند نشه که تمرکزش رو بهم نزنه ولی به هرحال وقتی کنارش نشست، نگاه تهیونگ به سمتش برگشت.
آب دهنش رو قورت داد.
تا قبل از اینکه ببینتش منتظر بود دعوا کنه ولی الان حس میکرد لال شده.

پسر بزرگتر که سکوت و نگاه خیره اش رو دید، کتاب رو کنار گذاشت و عینکش رو درآورد و نفهمید همین دوتا حرکت کوچیک، چطور ضربان قلب جونگکوک رو بالا برد‌.
گردنش رو به چپ و راست تکون داد و پرسید:
-چیشده؟

سرفه ی مصنوعی کرد:
+م-میخواستم برم تو تراس ولی درش قفله...نگهبانا هم نزاشتن برم...پدرت گفته بود ماه رو باید ببینم.

نگاهی به چهره ی مظلوم پسرش انداخت.
با اخم کمرنگی گفت:
-نه! اول اینکه شبه‌...دوم اینکه تراس اینجا ارتفاعش از زمین کمه و اگه کسی بخواد بهت آسیب بزنه...

حرفش با صدای معترض جونگکوک قطع شد:
+تهیونگ!!! محض رضای فاک!!! این قصر حفاظت شده اس!!!!!

-نچ!

از جاش بلند شد و خواست باز هم از پسرک فرار کنه ولی جونگکوک این بار بهش این اجازه رو نداد.
دیگه بس بود هرچقد تهیونگ ازش دوری میکرد.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Where stories live. Discover now