♡(اولین دیدار) Pt.1

7.6K 989 1K
                                    

💢ااااااخخخخطططاااااارررررر💢
این فیکشن خالی از هرگونه خیانت و مرگ و غم و غصه و بدی و آزار و اذیت و جدایی و ازین چیزاس و قراره به شدت صافت و عاشقانه باشه پس اگه خوشتون نمیاد لطفاااا شروعش نکنید!
وقتی میگم به شدت عاشقانه اس...یعنی واقعا حقیقتا به شدت عاشقانه اس...
چون خودم از فیکای انگست و غمگین بیزارم ولی داستان جوری نیست که خسته بشید چون یه نویسنده ی شیطانی اینجا دارید=>
چون مهمه دومین باره که میذارمش...
خب دیگه مزاحم نمیشم...

*******************************

زندگی خیلی غیرقابل پیش‌بینی تر از چیزیه که به نظر میاد و همیشه یه چیزی هست که باعث سورپرایز شدنت میشه.
ولی تو خانواده ی جئون خبری از این چیزای هیجان انگیز نبود، همه چیز خیلی عادی و روزمره بود و کسی اعتراضی نداشت.
البته همه به جز جئون جونگکوک...کوچیکترین پسر خانواده ی جئون.

از وقتی که برادر بزرگترش (سوجونگ) ازدواج کرده بود، دیگه کسی نبود که باهاش سر و کله بزنه و سرگرم شه.
سوجونگ که ۲۷ سالش بود به اصرار پدرش، دو سال پیش با دختری به اسم یونا ازدواج کرد.
درسته که اوایل از همدیگه خیلی خوششون نمیومد ولی جونگکوک میدونست که الان جفتشون عاشق همدیگه ان.
یونا به حدی دختر خوب و مهربونی بود که تونسته بود به قلب یخیه برادرش نفوذ کنه و اون رو عاشق کنه!
و البته که خواهر بزرگتر جونگکوک محسوب میشد!

بزرگترین هیجان زندگیشون مربوط به وقتی میشد که دو ماه پیش کوک اومد و گرایششو با گریه به مادرش گفت و اون هم با تعجب در آغوش گرفتش و سعی کرد آرومش کنه.

ولی اگه بخوایم واقع‌بین باشیم، جئون پسره خوش شانسی بود چون مادرش نه تنها با گرایشش کنار اومده بود بلکه حمایتش هم کرده بود که فکر کردن به این حقیقته لعنتی باعث میشد اشک تو چشماش جمع شه و بخواد از خوشحالی جیغ بزنه!

جونگکوک یه پسر ۱۸ ساله ی عادی بود که با پدر و مادرش تو یه خونه ی نسبتا بزرگ زندگی میکردن. به شدت عاشق اِلف ها (پری ها) بود و خیلی راجبشون مطالعه میکرد.
درسته که این کارش باعث میشد همه فکر کنن دیوونه اس ولی ارزشش رو داشت چون اون لعنتیا واقعا جذاب بودن!
با اون بال های قشنگشون و چشمهایی که با توجه به احساساتشون تغییر رنگ میدادن خیلی واسه جونگکوکی که حتی از پرواز کردن یه کلاغ هم هیجان زده میشد، جالب بودن و باعث میشدن واسه ساعت ها از استرس و دغدغه هاش دور باشه و فقط به اون موجودات کیوت و گاهی سکسی فک کنه.

دور تا دور اتاقش پر از عکساشون بود و کاری میکردن که کوک حتی دلش نخواد از اون مکان جادویی بیرون بیاد!

این پسر همه چیز تو زندگیش داشت و میتونست بگه کلا چیزی کم نداره.
ولی.....خبر نداشت کارما چه خوابی براش دیده و قراره پاداش تمام خوبی هاش رو بهش بده!

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin