(میدونستی تو ماه منی؟) Pt.43

3.7K 537 491
                                    

جونگکوک همونطور که دوتا دست تهیونگ رو گرفته بود، بهش نگاه کرد و با اطمینان پلک زد.
میدونست تهیونگ هنوز هم می‌ترسه که اون درد عذاب آور گذشته براش تکرار شه پس نمیخواست بهش فشار بیاره.
از طرفی به شدت هیجان داشت!
اون قرار بود با تهیونگ پرواز کنه!

دستش رو از دست جونگکوک بیرون کشید و تیشرتش رو درآورد.
چند تا نفس عمیق کشید و سریع دست های جونگکوک رو گرفت که باعث شد یه قدم بهش نزدیک شه.
گونه های تهیونگ رو بوسید و با لبخند لب زد:
+از چیزی نترس. همه چیز خوب پیش میره!

این بار جرئت بیشتری گرفت و چشمهاش بست و در چند ثانیه، بالهای باشکوهش پشتش در اومدن و جونگکوک، مسخ شده بهش خیره شد.
بخاطر آب و هوای اینجا بود که انقد جذاب شده بود؟

تهیونگ که نگاه شیفته ی جونگکوک رو دید، بدون اینکه بهش فرصت فکر کردن و حتی عقب کشیدن بده، یه دستش رو زیر زانوهاش و دست دیگه اش رو پشت کمرش گذاشت و بلندش کرد‌.

جونگکوک که از اتفاقات اطرافش خبر نداشت، با حرکت یهویی تهیونگ، جیغ نه چندان مردونه ای زد و دستهاش دور گردنش حلقه شدن.

+هی من داشتم نگاهشون میکردم!!!

نیشخند زد و خال زیر لبش رو بوسید:
-بعدا هرچقد بخوای میتونی نگاهشون کنی. الان وقته پروازه!

و بعد، جفتشون آروم از زمین فاصله گرفتن و به سمت آسمون رفتن.
جونگکوک که ترسیده بود، محکمتر از قبل بهش چسبید و به چشمهای تهیونگ نگاه کرد.
فشار دست تهیونگ دور بدنش محکمتر شد و با اطمینان گفت:
-نگران نباش...من مواظبتم!

و بعد سرعت بیشتری گرفت و فاصله اشون از زمین چندین برابر شد.
این بار جونگکوک با هیجان جیغ زد و پاهاش رو تکون داد که باعث خنده ی تهیونگ شد.
انگار نه انگار که این پسر همونی بود که چند لحظه ی پیش از ترس بهش چسبیده بود!

نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به شهر زیر پاش داد و وقتی الف های کوچیک و بزرگی رو دید که در حال پرواز کردنن، حس خوشحالی و شادی عجیبی بهش دست داد.

+لعنتی این خیلی حس خوبی داره!!!

بلند جیغ زد و سرش رو تو گردن تهیونگ فرو کرد و بوسیدش.
پسر بزرگتر هم لبخند از ته دلی زد و همونطور که بالهاش رو حرکت میداد، دم گوشش زمزمه کرد:
- اولین بار که بوسیدمت همچین حسی داشتم...یجور حس رهایی و خوشحالی...یه چیزی مثل یوفوریا!
(Euphoria: شادی محض)

سرش رو از گردن تهیونگ بیرون آورد و به چشمهای زیباش خیره شد.
واقعا اولین بوسه اشون همچین حسی به تهیونگ داده بود؟
بدون اینکه به چیزی فکر کنه، صورتش رو قاب کرد و آروم لبهاش رو بوسید و سریع عقب کشید.
به لبهاش که زیر نور ماه به طرز عجیبی بیش از حد می‌درخشیدن، نگاه کرد و این بار بوسه ی طولانی تری رو شروع کرد.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora