(هنوز ازم ناراحتی..؟) Pt.4

4.9K 821 490
                                    

صبحه روز بعد وقتی دید درد بدنش از بین رفته و سرماخوردگیش بهتر شده سریع حاضر شد تا زودتر به تهیونـ...مدرسه برسه.

با چهره ی شاد و خندونش از اتاق خارج شد و وقتی مادرش رو پشت میز دید، لبخندش بیشتر کش اومد و آروم قدم‌هاش رو به سمتش برداشت.
به هرحال یه چیزی تو وجودش به اسم "کِرم کوک" وجود داشت که اجازه نمیداد همه چیز به خوبی و آرامش طی بشه...

پشت سرش وایساد و تو یه حرکت خیلی سریع، لپش رو بوسید که باعث شد از جا بپره.

×یااا!!!

خانوم جئون با ترس از جاش بلند شد و وقتی پسرک خندونش رو دید، اخم‌هاش باز شدن و لبخند شیرینی زد:
×نمیدونم کجای تربیتت اشتباه کردم!

بلند خندید و رو به روی مادرش رو یکی از صندلی ها نشست:
+الان به خودت توهین کردی؟

×آره...

لبخندش با دیدن پدرش که داشت میومد سر میز، خشک شد و خیلی جدی سرجاش نشست.
هیچوقت نتونسته بود اون رو مثل پدر ببینه...
اگه شباهت بیش از حدشون نبود جونگکوک صد در صد فکر میکرد از پرورشگاه آوردنش که انقد پدرش ازش متنفره.

آقای جئون: صبح بخیر.

خودش و مادرش با صدای آروم جوابش رو دادن و مرد بدون هیچ حرفی پشت میز نشست.

آقای جئون: درسات چطور پیش میرن جونگکوک؟

پوزخند تلخی زد که از چشم پدرش پنهون موند.
پدری که فقط موقع گرفتن کارنامه و مسائل درسی وظایفش رو یادش میومد!

با لحن دلخوری گفت:
+همه چیز خوبه... همون‌طور که شما میخواید.

"خوبه" ای زیر لب زمزمه کرد و به ادامه ی صبحونه اش رسید و جونگکوک که دیگه اشتهایی نداشت، لبخند فیکی زد و بلند شد:
+ممنون من سیر شدم.

قبل از اینکه بتونه بلند شه، لحن دستوریه پدرش، باعث شد انگشتهای پاش رو با حرص به زمین فشار بده.

~بهتره از این به بعد وقت آزادت رو با سوجونگ تو شرکت بگذرونی تا کارها رو یاد بگیری.

خسته از این بحث تکراری، گفت:
+بهتون گفته بودم نمیخوام تو اون شرکت کار کنم و عاشق عکاسی ام!

با اخم سرش رو بلند کرد و به پسر آرومش که حالا گستاخ شده بود، خیره شد:
~حق نداری سراغ این شغل مسخره بری! باید کنار سوجونگ کار کنی و مایه ی افتخار خانوادت بشی!

×جونگسو تو نباید تحت فشار قرارش بدی!

آقای جئون عصبانی تر از قبل داد زد:
~بخاطر ملایمت تو الان این پسر تو روی من وایمیسته و جوا...هی جونگکوک کجا داری میری!!!!!

بدون اهمیت به حرف پدرش، از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاقش رفت تا حاضر شه‌.
گوشش از این حرف‌ها کاملا پر بود و خوب یاد گرفته بود هیچ اهمیتی نده!
اون همیشه همین بود...

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora