(کیم کوک خجالت کشیده؟) Pt.47

3.6K 536 408
                                    

+ویکتور شی بهت گفته بودم قبل از ساعت هشت باید بیای خونه و الان هشت و نیمه! چه توضیحی داری؟

جونگکوک همونطور که گوشی دستش بود و داشت از پله های خونه پایین میومد، به تهیونگ که پشت خط بود گفت و اخمهاش توهم رفتن.

-بله معذرت میخوام سرورم. کارم طول کشید ولی الان در خدمتتونم.

خنده ی شیرینی از بین لبهاش بیرون اومد و رو یکی از مبل هاشون نشست و با لحن شیطونی گفت:
+فقط همین یه بار رو میبخشمت! کجایی؟

تهیونگ هم آروم خندید و همون‌طور که به سمت خونه رانندگی میکرد، جواب داد:
-تو راهم بیبی.‌ پنج دقیقه دیگه اونجام.

+خوبه.

با همون لبخند روی لبهاش خواست گوشی رو قطع کنه ولی وقتی صدای تهیونگ رو شنید متوقف شد.

-جونگو؟

+جانم؟

پسر پشت خط، چند ثانیه مکث کرد.
و بعد با تمام احساسی که تو وجودش بود، خیلی آروم گفت:
-دوستت دارم...

جونگکوک که داشت به صدای گرمش گوش میداد، لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت.
این اعترافات گاه و بیگاه تهیونگ نه تنها هیچوقت براش عادی نمیشدن بلکه هر بار هیجان انگیز تر و پر احساس تر میشدن.
اون برای اینکه بتونه قلب تهیونگ رو به دست بیاره تلاش کرده بود و الان که داشت لذت عشقش رو حس میکرد، نمیتونست جلوی خوشحالیه بی اندازه اش رو بگیره.

پسر پشت خط رو بیشتر از این منتظر نذاشت و اون هم آروم گفت:
+منم دوستت دارم ته ته...بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی.

و بعد جفتشون با قلب هایی که حالا تندتر از قبل میتپید و لبهای خندون، قطع کردن.

چند دقیقه همونطور تو خونه گشت و وقتی صدای بوق ماشین تهیونگ رو شنید، از منظره ی دریا که به لطف غروب خورشید به شدت زیبا شده بود، دل کند.
تهیونگش منتظرش بود!

سریع از خونه بیرون رفت و وقتی دیدش که پشت فرمون نشسته، وقت بیشتری رو تلف نکرد و به سمت ماشین رفت و سوارش شد.

-اوه این بیبی منه که انقد خوشگل شده؟

تهیونگ به محض دیدنش گفت و نهایت لذت رو از گونه های رنگ گرفته اش برد.
این پسر خوب میدونست چطور دیوونه اش کنه!
ناخودآگاه به سمتش خم شد و گونه های صورتیش رو به نوبت بوسید و باعث خنده ی جونگکوک شد.

+این بیبی توئه ولی حتی وقت نکرده یه خط چشم بکشه!

شونه هاش رو بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد:
-به هرحال خوشگل ترین آدمیه که میشناسم.

+کم لاس بزن!

-دلم میخواد!

سرش رو تکون داد و به نیم رخ تهیونگ که خستگی رو فریاد میزد نگاه کرد و نتونست جلوی فشرده شدن قفسه ی سینه اش رو بگیره.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Onde histórias criam vida. Descubra agora