(یعنی خبری از بوسه نیست؟) Pt.34

4.7K 644 618
                                    

هر سه نفر، به سمت یونگی برگشتن و سوهی با دیدنش، سعی کرد جلوی اشکهاش رو بگیره که حرفهایی که یونگی بهش زده بود رو یادش نیاد. اون پسر بر خلاف ظاهر مهربون و شیرینش، خیلی بی رحم بود!

تهیونگ اخم کمرنگی کرد:
-پس شما دوتا هم‌نشانید!

یونگی که از این بحث خوششون نیومده بود، اخم غلیظی کرد:
~همچین چیزی نیست!

و جونگکوک تونست به راحتی قطره های اشک رو تو چشمهای قهوه ایه دختر ببینه و قلبش درد بگیره.
نمیدونست اگه تهیونگ هم اینجوری ولش میکرد باید چجوری طاقت میاورد!
آروم در گوش تهیونگ گفت:
+تو برو با یونگی حرف بزن...من میرم پیش سوهی الان گریه اش میگیره.

تهیونگ هم بخاطر مهربونی عشقش، لبخند مخفی ای زد و شقیقه اش رو بوسید:
-باشه عزیزم فقط مواظب خودت باش هروقت حالت بد شد به سوهی بگو اون میدونه چیکار کنه.

+چشم!

و بعد به سمت سوهی رفت و دستش رو کشید و به سمت یه درخت بردش و مجبورش کرد اونجا بنشینه.
دختر هم که انگار منتظر بود از اون فضای خفه کننده دور شه، یهو زیر گریه زد و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد و جونگکوک که دلش سوخته بود، آروم بغلش کرد:
+هی هی چیزی نیست! یونگی هیونگ آدم خوبیه حتما قبولت میکنه!

با یادآوری اینکه یونگی آدم نیست، سرفه ی مصنوعی کرد همون‌طور که سوهی تو بغلش گریه میکرد، پشتش رو نوازش کرد و گفت:
+منظورم اینه که اون الف خوبیه و واسه ی این کاراش یه دلیلی داره!

سوهی آروم عقب کشید و با همون چشمهای پر از اشک و گوش هایی که میلرزیدن، به جونگکوک نگاه کرد و باز هم سرش رو پایین انداخت.
این پسر با وجود گستاخی ای که سوهی کرده بود، هنوز هم هواش رو داشت و باعث میشد دختر حس بدی نسبت به خودش داشته باشه پس آروم گفت:
×تو...واقعا قلب مهربونی داری جونگکوک شی...

جونگکوک، لبخند گرمی زد و از تو جیبش دستمال درآورد و به سوهی داد:
+خب حالا اشکهات رو پاک کن! احتمالا تهیونگ تا حالا تونسته راضیش کنه! راستی...نشانت رو کدوم قسمت از بدنته؟

موهاش رو کنار زد و پشت گردنش رو به جونگکوک نشون داد و پسرک با دیدن گل سرخی که دور تا دورش آتیش بود، با حیرت نگاهش کرد و خواست دستش رو به سمتش ببره که خیلی سریع پشیمون شد.
این کار بی احترامی محسوب میشد!

+واقعا زیباست! چطور فهمیدی یونگی هیونگ هم‌نشانته؟

سوهی یکم مکث کرد و جونگکوک که فکر کرده بود داره زیادی سوال میپرسه، سرفه ی مصنوعی کرد و درست سرجاش نشست:
+آممم...خب ببخشید اگه دارم زیادی فضولی میکنم میتونی جواب ندی!

سوهی لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد:
×نه نه! میتونم توضیح بدم! خب راستش امروز...نمیدونم چیشد یهو یه درد شدید تو گردنم پیچید...

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora