(فرشته ی تهیونگی) Pt.39

5.6K 670 406
                                    


بعد از اینکه پتو رو روی جونگکوک کشید و از راحت بودن جای پسرکش مطمئن شد، یه حوله از کنار تخت برداشت و دور کمرش بست و به سمت حموم رفت ولی با شنیدن صدای نفس نفس زدن جونگکوک، با تعجب برگشت و وقتی چهره ی رنگ پریده اش رو دید، با سرعت به سمتش رفت.

صورتش رو قاب کرد و و همون‌طور که نوازشش میکرد گفت:
-چیشده بیبی؟ خوبی؟؟؟

دستش رو روی نشانش گذاشت و چشماش پر از اشک شدن.
سرش رو بلند کرد و به تهیونگ خیره شد و تند تند و با ترس گفت:
+حالم...حالم بده...هی...هیچی حس نمیکنم!!!! یه...یه عالمه...حس مختلف....نمیدونم چم شده ته!!!!

آخر حرفش رو با صدای لرزونی گفت و به دست تهیونگ چنگ زد و پسر بزرگتر که دلیل بی قراری پسرکش رو فهمیده بود، لبخند آرومی زد و لبهاش رو روی لبهای جونگکوک گذاشت.

جوری که انگار ذهنش خالی شده باشه، خودش رو به دست تهیونگ سپرد و پسر بزرگتر، دوباره بدن جونگکوک رو روی تخت خوابوند و بعد عقب کشید:
-الان آروم شدی؟

سرش رو تکون داد و دستش رو از گردن تهیونگ به سمت کمرش برد و محکم بهش چسبید.
هنوز هم کاملا آروم نشده بود ولی حضور تهیونگ از اون ترس وحشتناک دورش کرده بود.

-یادته هروقت من حس بدی داشتم نشانت درد میگرفت؟

هوم آرومی گفت و سعی کرد نفس های عمیق بکشه که بتونه اون همه حس مختلف رو تحمل کنه.

تهیونگ که متوجه شده بود جونگکوکش داره سعی میکنه خودشو کنترل کنه، لبخند زد و موهاش رو نوازش کرد:
-حالا که رابطه داشتیم میتونیم احساسات همدیگه رو بفهمیم...اون حسای عجیب که نمیدونی چی هستن از طرف منن!

چشمهای خرگوشیش با بهت درشت شدن و باز هم با هجوم انواع حس مختلف بهش، چشمهاش رو روی هم فشار داد و به کمر تهیونگ چنگ زد.

+نـ-نمیتونم...تحملشون...کنم...

پیشونیش رو بوسید و دستش رو نوازش وار روی نشان جونگکوک کشید و در گوشش زمزمه کرد:
-هرچی بیشتر روش تمرکز کنی بدتره...الان فقط چشماتو ببند و به حرفای من گوش کن...باشه؟

چشمهاش رو بست و سرش رو تکون داد.
دست تهیونگ همون‌طور روی شکمش کشیده میشد و جونگکوک حس میکرد تا حدودی حالش بهتر شده!

-فقط روی یه حس تمرکز کن...مثلا خوشحالی...سعی کن به بقیه توجه نکنی

وقتی صدای نفس عمیق جونگکوک رو شنید، دستش رو برداشت و به جاش گونه اش رو نوازش کرد:
-خب حالا خوشحالی و هیجان...همینطوری ادامه بده...

وقتی دید اخم جونگکوک داره باز میشه، چند ثانیه ی بعد گفت:
-حالا خوشحالی و هیجان و...

+آرامش...

چشمهای جونگکوک آروم باز شدن و با لبخند به تهیونگ خیره شد:
+پس این حسای قشنگ از طرف تهیونگمه؟

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Where stories live. Discover now