(تیله ی من ازم دلخوره؟) Pt.29

5.2K 729 1K
                                    


(صبح روز بعد)

(جونگکوک)

نفهمید چطور شب شد و حتی نفهمید چطور صبح شد...
فقط میدونست این حسی نیست که تو دو روز گذشته داشته!

چشم هاش رو با بی‌حالی باز کرد و چند ثانیه پلک زد تا به نور عادت کنه.
رو تخت نسبتا سفتش چرخید و پتو رو روی سرش کشید ولی با کوبیده شدن حقیقت تو صورتش چشم هاش درشت شدن و رو تخت نشست.

اینجا

اتاق

خودش

بود...

+نه نه نه اون نمیتونه همچین کاری باهام بکنه!!!

نمیتونست قبول کنه...
نمیتونست درک کنه چیشده...
شایدم قلب عاشقش نمی‌خواست بفهمه...

+نه اینجا اتاق لعنتی من نیست!!!!

چشمهاش پر از اشک شدن.

تهیونگ نباید اینکارو میکرد!
نباید بدون اینکه از جونگکوک میپرسید برش میگردوند!
نباید بدون خداحافظی میفرستادش خونه!

برای اینکه باور کنه کابوس نیست و همه ی این ها یه حقیقت لعنتیه، نیشگونی از ساعدش گرفت و بخاطر دردش چشمهاش رو بست و آروم اشک ریخت.

دردش گرفته بود...این یه کابوس فاکی نبود!
هضم کردن حقیقت سخت بود...
به حدی سخت که باعث سردردش شده بود.

به سمت گوشیش هجوم برد تا حرصش رو سر عشق بی معرفتش خالی کنه و ولی با دیدن پیامی که براش اومده بود، حتی اشک تو چشمهاش بیشتر هم شد...

My Tae♡:
معذرت میخوام که اینجوری بدون خبر و اجازه ی خودت فرستادمت خونه ولی واقعا مجبور بودم بیبی:)
میدونم یه معذرت خواهی خشک و خالی اصلا کافی نیست ولی نمیتونستم اجازه بدم بمونی و زندگیت رو به خطر بندازی...نمیتونستم روی باارزش ترین داراییم ریسک کنم.
من جز تو دیگه چیزی ندارم که دلم بهش خوش باشه یعنی قبل از تو کسی نبود ولی الان تو هستی...کسی که حاضرم جونمو بدم که اخم به ابروهاش و اشک به چشمهاش نیاد پس درکم کن.
لطفا فقط همین یه دفعه درکم کن و ازم دلخور نباش:)
این مدت خوب استراحت کن و همه ی کلاساتو شرکت کن و درساتو خوب بخون خب؟
قول میدم زود برگردم و از دلت در بیارم پسر خرگوشیه من:)

اشکهاش بی اختیار میریختن و چشمهاش همون‌طور تار میدیدن...
اون کیم عوضی حتی بهش اجازه ی خداحافظی هم نداده بود!
یعنی لیاقت یه خداحافظی خشک و خالی رو هم نداشت؟
یعنی تهیونگ حتی برای خداحافظی بغلش هم نکرده بود؟

دستاش رو با شدت روی چشمهاش کشید تا اشکهاش رو پاک کنه ولی فایده ای نداشت و بیشتر گونه هاش خیس شدن.

بیشتر عصبانی شد...

چرا فقط نمیتونست این گریه ی کوفتی رو تموم کنه؟
هق هق های مظلومانه اش حتی دل سنگ رو هم آب میکردن ولی کسی اونجا نبود تا بغلش کنه...
تهیونگش نبود که اشکهاش رو ببوسه و بهش بگه آروم باشه پس چرا باید ساکت میشد؟

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang