(خرگوش کوچولوم ترسیده؟) Pt.28

5.1K 684 639
                                    

تهیونگ، یونگی، جونگکوک و خرگوش عزیزش، تو اتاق تهیونگ نشسته بودن و تهیونگ همچنان با چشم های به خون نشسته به خرگوشی که تو بغل کوک بود نگاه میکرد و پسر کوچیکتر هم ریز ریز به حسودیه دوست پسرش میخندید.

از وقتی فهمیده بود این خرگوش کیوت در چه حد شروره، بیشتر از قبل ازش خوشش اومده بود!
و خب چرا باید فرصت اذیت کردن تهیونگ رو از دست میداد؟

یونگی که داشت از نگاه های حرصیه تهیونگ نهایت لذت رو میبرد با لبخند رو به جونگکوک گفت:
×اسمشو چی میخوای بزاری؟

جونگکوک خنده ی خرگوشی کرد و گفت:
+شاید برفک...آخه خیلی سفیده!

خرگوش لوسش هم خودش رو به کف دست جونگکوک مالید و لبخند جونگکوک رو عمیقتر کرد‌.
خب دیگه کسی به چهره ی برافروخته ی تهیونگ اهمیت نمیداد!

صداش رو صاف کرد تا توجه دو نفری که به شدت درگیر اون موجود خبیث بودن رو جلب کنه ولی فایده ای نداشت!

تهیونگ: ما اومدیم اینجا که راجب چی حرف بزنیم؟

+برفکککک

جونگکوک با ذوق جواب داد و یونگی و تهیونگ نتونستن جلوی خودشون رو بگیرن و به پسر کوچیکتر خندیدن.
تهیونگ زیر لب گفت:
-خرگوش کیوت...

چند ثانیه با خنده ها و شیطنت های جونگکوک گذشت و با در زدن کسی هر سه نفر جدی شدن.

میدونستن کی پشت دره...

تهیونگ با صدای بمش گفت:
-بفرمایید

در باز شد و با وارد شدن آقای کیم، هر سه نفر با احترام بلند شدن.

آقای کیم: سلا...

با دیدن لباس های روشن تهیونگ، دهنش چند بار باز و بسته شد ولی صدایی ازش درنیومد...
جونگکوک که فهمیده بود بخاطر لباس ها شوکه شده، لبخند عمیقی زد.
با اینکه فقط یه دست لباس سفید به تهیونگ داده بود ، همه جوری تعجب کرده بودن که انگار یه تهیونگ دیگه ساخته و کلی تغییرش داده!

با حس سنگینیه نگاه یه نفر، سرش رو چرخوند و با همون لبخند عمیقش به چشم های تیره و جدی تهیونگ خیره شد.
نگاه گرم و مهربونی که جونگکوک حاضر بود جونشم بخاطرش بده، با تمام احساسات نهفته اش بهش خیره شده بود.

بخاطر افکارش، گونه هاش هاله ی کمرنگ صورتی گرفتن که باعث لبخند کوچیک تهیونگ شد...
اون پسر کیوت هر لحظه داشت با قلب یخیه تهیونگ بازی میکرد!

یونگی: میفهممتون آقای کیم! منم همین واکنش رو داشتم.

آقای کیم سرفه ی مصنوعی کرد و گفت:
×و اینطور که معلومه باز هم معجزه ی جونگکوکه!

جونگکوک با شنیدن این تعریف لبهاش رو یکم گزید و تهیونگ به جاش جواب داد:
-درست فکر میکنید پدر! بیاید بشینید باید حرف بزنیم.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Kde žijí příběhy. Začni objevovat