(لبات تلخ شدن...) Pt.25

5.4K 689 447
                                    

بافت سفید و گشادش رو درآورد و با یه تیشرت سفید عوض کرد و خودش رو روی تخت انداخت و با لبهای آویزون به ساعت نگاه کرد.

حدود یه ساعت از وقتی اومده بود تو اتاق میگذشت و تهیونگ هنوز نیومده بود! میدونست رفته با یونگی حرف بزنه ولی فکر نمیکرد در این حد طول بکشه و انتظار داشت خسته اش میکرد

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

حدود یه ساعت از وقتی اومده بود تو اتاق میگذشت و تهیونگ هنوز نیومده بود!
میدونست رفته با یونگی حرف بزنه ولی فکر نمیکرد در این حد طول بکشه و انتظار داشت خسته اش میکرد.

جدیدا زیادی وابسته ی پسر بزرگتر شده بود و این یه جورایی هم میترسوندش هم پروانه های تو شکمش رو به پرواز در می آورد.
اینکه بالاخره یه نفر رو داشت که میتونست بهش تکیه کنه و با تمام وجودش عشق رو حس کنه خیلی ارزشمند بود.
اینکه میدونست تهیونگ به هیچ عنوان ولش نمیکنه و با تمام احساسی که هیچوقت به زبون نیاورده بود، دوسش داره زیادی واسه زندگیه نرمال پسرک، هیجان انگیز بود.

زندگیش به دو دوره تقسیم شده بود‌.‌‌..
قبل تهیونگ...
با تهیونگ...

مسلما مورد دوم رو هزاران برابر بیشتر دوست داشت.

با یادآوری اتفاقاتی که امروز افتاد، باز هم گونه هاش رنگ گرفتن و رو تشک گرم و نرمی که زیرش بود، غلت زد و خندید.
همه چیز به حدی شیرین و رویایی بود که پسرک حتی نمیتونست باورشون کنه.
هنوز هم گرما و فشار دست های تهیونگ رو دور کمرش حس میکرد.‌..
هنوز هم حرکت آروم و نرم لب هاش رو روی لبهای خودش حس میکرد و همه ی این ها دست به دست هم داده بودن تا گونه هاش رو از اینی که هست قرمزتر کنن.

با شنیدن صدای در، قلبش مثل گنجشک شروع کرد به تپیدن و وقتی صدای بم تهیونگ رو شنید ناخودآگاه لب پایینش رو گاز گرفت.

-کوک؟ میتونم بیام تو؟

سرش رو با شدت به نشونه ی تایید تکون داد و وقتی متوجه شد تهیونگ نمیتونه ببینتش، "احمقی" زیر لب به خودش گفت و با صدایی که سعی میکرد زیاد ذوق زده نباشه گفت:
+بیاااا

البته که موفق نشد ذوقش رو پنهان کنه چون پسر بزرگتر با شنیدن صدای ذوق زده اش، لبخند زد و در اتاق رو باز کرد.

وقتی دیدش که مثل یه پسربچه بین اون همه پتو گم شده و احتمالا بخاطر شیطنتش موهاش همه سیخ شده بودن، لبخندش عمیق تر شد و آروم به سمتش قدم برداشت تا هرچه سریعتر موجود کیوت رو به روش رو تو بغلش بچلونه تا اعصاب متشنجش آروم شه.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang