♡مقدمه♡

305 54 6
                                    

اون میلرزید..،
وقتی که به نوری که از بین میله ها میگذشت،
و تا روی زمین سنگی مقابلش فرود می اومد،نگاه میکرد...

اون نور مهتاب بود...
اون شب به خصوص، برای اون...
در مقایسه با سیاه چاله ی تاریک و سردی که توش زندونی شده بود، روشن تر به نظر میرسید...

از زمانی که اینجا تاج گزاری شده بود،خواب به چشماش نیومده بود.با توجه به دردی که اونا براش ایجاد میکردند و اون رو مجبور میکردند که به طور کامل تغییر شکل نده. هر زمان اونا مقدار کمی آب روی بدنش میریختند تا اون رو از داشتن پا یا دم منع کنند...

نگهداشتن اون تو این فضا دردناک بود...
اونا بهش اجازه میدادن که باله هاشو از دست بده..فقط برای این که تو زمان کوتاهی اون ها رو مجبور به رشد کنند..

سرمایی که توی سلول بود همه چیز رو بدتر میکرد، و باعث میشد ضعیف تر بشه. هنوز نمیتونست دمش رو حس کنه، وقتی که نور ماه به باله های خونیش منعکس شد تکان خورد...

احساس میکرد چیزی مدام پوستش را پاره میکند و نفس کشیدن را برایش سخت تر...
چشمانش رو فشرد و نمیخواست بیشتر به آن فکر کند..ناگهان صدای نزدیک شدن قدم هایی که سریع بودند ظاهر شد، اون نمیدونست که الان باید خودش رو برای مبارزه آماده کنه.؟یا تحمل کردن..؟ اما در نهایت..مگر اهمیتی داشت..؟اون به قدری ضعیف شده بود که نمیتونست حرکت کنه.

(نوک_انگشتان_پا )

چشماش به آرومی با شنیدن اون صدا و اسمش باز شد و نتونست پلکشو روی هم بزاره،اول فکر کرد متوهم شده،چون هیچ راهی وجود نداشت که بعد از همه چیزی که اتفاق افتاده بود.جونگین به ملاقات او آمده باشد.

جونگین:کیونگسو....

اشک توی چشماش جمع شد اما،سرش رو به سمت دیگری چرخاند و قصد جواب دادن نداشت در عوض چشماش رو بست و اجازه داد اشکاش در سکوت روی زمین بریزند.

جونگین:لطفا جواب منو بده..

پری با نگهداشتن دستش مقابل دهنش به سختی تلاش کرد صدای گریه هاش آزاد نشه تا برای بدن صدمه دیدش درد بیشتری به جون نره..

جونگین؛ من نمی خواستم این اتفاق برات بیوفته،من متاسفم...من واقعا متاسفمم..من تو رو از اینجا میارم بیرون باشه..؟ولی تو باید باهام صحبت کنی...؟

شاهزاده نامید به نظر میرسید.شاید هم نسبتا ناامید،ولی کیونگسو میدونست،این فقط به خاطر این بود که اون هنوز امید داشت..امید پوچ یک شخص متوهم...این مسخره بود،اون نمیخواست جونگین صدمه ببینه ولی، این تنها راهی بود که اون میتونست یاد بگیره.

ج:واقعا میخوای اینجوری تمومش کنی؟ بعد از همه کارایی که با هم انجام دادیم؟به همین راحتی تسلیم میشی؟

اگر جونگین واقعا میدونست چه اتفاقی افتاده،اگر گوش داده بود،باز همینطور فکر میکرد؟اصلا اون میدونست که چقدر داره بهش آسیب میزنه؟

ج:تو خیلی خودخواهی..واقعا نمیتونی هیچ کاریو درست انجام بدی میدونی چرا..؟چون به اندازه کافی سعی نمیکنی میخوای همینجوری تسلیم بشی...؟چون اینجوری مردن برات راحت تره..؟

جونگین لگدی به در زندون کوبید باعث شد کیونگسو کمی تو جاش تکون بخوره در حالی که به نفس های سنگین جونگین که حاکی از ناراحتیش بود گوش میداد.جونگین هنوز امیدوار بود که کیونگسو جواب بده ولی اون این کار رو نمیکرد. جونگین میتونست ببینتش؟
کیونگسو مطمئن بود که جونگین نمیتونه ببینتش و از این بابت خوشحال بود.
اون به اندازه کافی اشتباه کرده بوده بود و الان موقعش بود که درس خودش رو یاد بگیره و بهای گناهاش رو بپردازه..
نمیخواست بمیره،چون،مرگ راحت تر بود..
میخواست بمیره،چون این بهتر بود...
جونگین فحش داد تا وقتی که کیونگسو شنید صداش متوقف شد..

جونگین:چطور میتونی انقدر بی پروا باشی؟تو...نمیتونی من مجبور کنی بهت اهمیت بدم و بعدش.....(اون فریاد زد قبل از شنیدن صداهایی که بهش نزدیک میشوند..سرورم...،لطفا،ما دستور داریم..شما اجازه ندارید ک...)
جونگین:خفه شید..من همین الان اون رو بیرون میارم..نمیخوام اینجوری بمیره..این اجازه رو نمیدمم...
صدای برخورد فلز به سیاهچاله باعث شد کیونگسو تو جاش تکون بخوره و بالاخره چشای پف کردش رو باز کنه،سرش رو به موقع چرخوند، همون زمان چشماش با چشمای جونگینی که در حال کشیده شدن و دور شدن ازش بود ملاقات کرد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
این رو یک هدیه در نظر بگیرید..♡
پارت اول به زودی آپ میشه..♡
اگر سوالی بود در خدمتم...♡

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now