•_وظیفه ها...

47 20 13
                                    

"جونگده:صبح بخیر سرو...
(به محض ورود به اتاق گفت ولی با دیدن پرده ها که زودتر کنار زده شده بودن،حیرت زده شد.)

جلوتر رفت و تونست کمی شن و ماسه روی تخت ببینه.وقتی که خواست روشُ برگردونه کیونگسوی برهنه،ناگهان جلوش ظاهر شد.

"جونگده:چیی...؟!اوه خدای مننن...(با دستاش چشماش پوشوند.)جونگیننن....

"جونگین:جونگده...(با خنده بهشون نزدیک شد و ملافه ای روی بدن کیونگسو انداخت.)

"جونگده:اینجا چخبره...؟!(بالاخره دستاش پایین آورد و با گیجی به جونگین نگاه کرد.)

"جونگین:من فقط داشتم کمکش میکردم تا خودش تمیز کنه..آروم باشش...

جونگده به کیونگسو نگاه کرد و فهمید که موهاش خیسه..پس جونگین دروغ نمیگفت.دوباره نگاهش به جونگین داد و متوجه موهای کثیفش شد و بعد به دور و برش نگاه کرد.همه جا پر بود از ردپاهای شنی..

"جونگده:خیلی خب..تو داشتی تمیزش میکردی..!
حالا چرا تختت این شکلی شده..؟چی شده...؟!

"جونگین:فقط یکم تو ساحل،اسب سواری کردیم..

جونگده فورا در رو پشت سرش بست.

"جونگده:رفته بودی ساحل..؟!منظورت همونجاییه که دریا داره...؟!مگه خطرناک نیست..؟اگه کسی بفهمه که تو رفتی...اونوقت من سرمو از دست میدم..نههه..اون قطعا چند روز گرسنه و تشنه شکنجه ام میکنه و بعدش سرم میزنه..
پادشاه به من دستور داده که مراقبت باشم..!عاحح خدایاا من نمیدونستم که تو میتونی انقدر احمق باششییی...!

"جونگین:فکر نمیکنی یکم زیادی داری واکنش نشون میدی..؟!تو چت شده...؟

"جونگده:من چم شده..؟!من همش دارم بخاطر تو کلی بهونه و دروغ به پادشاه تحویل میدمم..برای پوشوندن کارایی که میکنی..مجبورم کلی کار اضافی انجام بدمم...تو حتی ازم نپرسیدی که چرا دیروز داشتم اصطبل رو تمیز میکردم..در صورتی که این کار من نیستت...میدونم هرکاری بخوای میتونی انجام بدیی ول منم خسته شدم از اینکه همه تقصیرا رو به گردن بگیرمم...! آخرین باری که با عموت حرف زدی کی بود..؟هاه..؟!اون همش میاد پیشم و میپرسه جونگین کجاست..؟داره چکار میکنه؟اینکار کرده یا نه..؟از زیر کاراش در نمیره..؟
خستم..از اینکه مجبورم همش بهش دروغ بگم و تنبیه بشم من دروغگوی خوبی نیستم و اون مرد،هر دفعه این میفهمه..تو هنوز بچه ایی..هیچی از مسئولیت پذیر بودن هم حالیت نیستت نمیخوام فقط به این خاطر بهت خدمت کنم که خوشگذرونیاتو مخفی کنم..انتظارم ندارم که مثل بقیه ی شاهزاده ها رفتار کنی..ولی خیلی بهتر میشه اگه یکم با ملاحظه باشی..!

جونگین در سکوت به جونگده نگاه میکرد.اون واقعا عصبانی بنظر میرسید و معلوم بود که مدت زیادیه همه چی رو تو خودش،نگهداشته که حالا یهویی به حد انفجار رسیده.و باعث شد که شاهزاده،کمی حس گناه بهش دست بده اون واقعا بدون فکر و ملاحظه رفتار کرده.

جونگده عاحی کشید و به سمت در رفت.

"جونگده:بانو سولین و ملکه سونگری دارن برای صبحانه آماده میشن..پادشاه درخواست کردن که همه حضور داشته باشن..ولی فکر کنم که باید دوباره دنبال ی بهونه دیگه باشم...

"جونگین؛نه..نهه..من میام اونجا..باشه..؟متاسفم..
(فورا حرفش قطع کرد و چند قدم بهش نزدیک شد.)

اون ناراحت و شرمنده بنظر میرسید و همین باعث شد عصبانیت جونگده،فورا از بین بره..نمیخواست همینطوری هم تسلیمش بشه ولی اون،جونگین رو بخاطر اینکه اشتباهاتش رو میپذیرفت،تحسین میکرد.

براش سر تکون داد و اونجا رو ترک کرد.

جونگین میدونست که باید بیشتر به رفتاراش فکر کنه ولی الان وقت این حرفا نبود حالا باید آماده میشد تا بره سر میز.

شاهزاده عاحی کشید و چرخید و کیونگسو داشت با نگرانی نگاهش میکرد.

"کیونگسو:نمیتونی خودتو مقصر بدونی..! من کلی دردسر برات درست کردم...و تو دیروز بهم کمک کردی..!

جونگین دستش توی موهاش برد.

"جونگین:نه...حق با اونه..من اصلا به اینکه چه مسئولیتی و چه وظیفه هایی دارم فکر نمیکنم.تمام کاری که باید انجام بدم رسیدگی کردن به اون برگه های سلطنتی و آموزش دیدنه..ولی این چند وقته هیچکدومشون انجام ندادم..و جونگده بخاطر اینا اذیت شده...

"کیونگسو:ولی...چرا زودتر بهت نگفت..؟(با اخم نزدیکش شد.)این تقصیر تو نیستت..!

جونگین به نگاه خیره اش نگاه کرد و کیونگسو پوزخندی زد.

"کیونگسو:ولی..راجب اینکه تو ی احمقی..کاملا حق با اونه...(گفت و با تمسخر ضربه ای به پیشونیش زد.)

جونگین برای اینکه کم نیاره هیکلش مسخره کرد و گفت:که تو انقدر کوچولویی که فکر نمی‌کنم بتونی ی جنگنده بشی..

اینطور شد که کیونگسو لباساشُ پرت کرد تو صورتش..

جونگین با عجله مشغول تمیز کردن خودش شد و کیونگسو هم ،روی زمین دنبال لباساش گشت.

_______________________________________

"نیاز نیست نگران باشید..اینجا جاتون امنه...!
(پادشاه با اطمینان گفت و دستش روی دست ملکه سونگری گزاشت.)

لبخند ملیحی زد و سر تکون داد.

همون لحظه جونگین موقع خوردن متوجه شد که بانو سولین،داشت با لبخند بهش نگاه میکرد.

همه با گیجی به اون دو نفر نگاه کردن.

"سولین..؟!(مادرش صداش زد.)

" سولین:ببخشید اون...خیلی کیوته...

جونگین لبخندی زد و لقمه اشو بلعید پادشاه نگاش کرد و لبخندش محو شد.

ملکه با لبخندی به اون دو نفر نگاه کرد.و با پادشاه چشم تو چشم شد.پادشاه سرش تکون داد و گفت:

"بنظر میرسه که شما دو تا..صبحونتون رو تموم کردین..جونگین...،چرا بانو سولین رو همراهی نمیکنی تا باغ رو نشونش بدی..؟

جونگین در جواب سرش تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت صندلی بانو سولین رفت و مودبانه درخواست کرد تا دستش بگیره.بانو سولین هم دامنش گرفت و اون دو نفر،اتاق ترک کردن.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با عشق سوعااا...♡♡♡



The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now