جونگین در حالی که خیس عرق شده بود و نفس نفس می زد،از خواب پرید.
شکمش گرفت تلو تلو خوران به سمت پنجره رفت و با ناامیدی دنبال چیزی گشت که تهدیدش می کرد، دستش به سمت کمربندش برد ولی شمشیرش اونجا نبود!وحشت کرد و نفس زنان به بیرون نگاه کرد.
یکی از سربازا خوابیده بود اون یکی هم داشت کلاهخودشُ تمیز می کرد.اگه یک اتفاقی می افتاد اونا آماده نبودن!
خودش باید دست به کار می شد.با عجله به سمت در رفت و بازش کرد اون برای فرار کردن آماده بود فقط باید دنبال یک شمشیر میگشت که یک نگهبان جلوش گرفت.
"سرورم؟
"جونگین:باید بریم کنار دروازه،یک اتفاق هایی قراره بیوفته!ما به اندازه کافی مصلح نیستیم!همه شوالیه ها رو همین الان بیدار کنید!
جونگین دستش رو شکمش گذاشت و نگهبانا با گیجی بهم نگاه کردن.
"جونگین؛عموم کجاست؟باید باهاش حرف بزنم،کاری که گفتم رو انجام بدین ما وقت زیادی نداریم!
"سرورم عموتون هنوز بهوش نیومدن ما بهتون اطمینان می دیم که پادشاه نگهبانای زیادی رو برای محافظت از قصر قرار دادن.
"جونگین:پدرم؟
خاطرات اون اتفاق بلافاصله به ذهنش برگشت اون به طرز باورنکردنی احمقانه رفتار کرده بود.
احتمالا یک کابوس بود اون احساس گیجی می کرد، احساس وحشتناکی داشت چون حالا یادش اومده بود که چه بلایی سر کیونگسو اومده.
"فکر کنم وقتش رسیده باید صحبت کنیم.
پدرش از پشت نگهبانا ظاهر شد و اونا از روی ادب صاف وایستادن و به دیوار نگاه کردن.
پدرش وارد اتاق شد به جونگین نگاه منتظری انداخت تا بیاد تو و در ببنده جونگین وارد اتاق شد و در بست.
________________________________
کیونگسو با شنیدن صدا به سمت در چرخید.
وقتی چند ساعت پیش بهوش اومد خودش در حالی پیدا کرد که توی یک کلبه چوبی زندونی شده بود و دست و پاهاش بسته شده بود.
از اون پنجره کوچیک که با تخته های چوبی میخکوب شده بود به بیرون نگاه کرد. بنظر می رسید یجایی وسط جنگله صدای هیچ پرنده یا حیوونی شنیده نمی شد هیچ نگهبانی هم نبود که مراقبش باشه اون می دونست اونجا تنهاست پس فحش دادن و تهدید کردن بی فایده بود.در باز شد و کیونگسو تو جاش لرزید.
باید می دونست که خودش بود.سوهیون با نگاهی خالی از هر حسی کنار در وایستاد و بهش نگاه کرد.
"مقصر تموم این چیزا فقط خودتی..تا حالا با دستای بسته چیزی خوردی؟(نونی که آورده بود رو پرت کرد جلوش.)فکر کنم وقتشه که یاد بگیری.
YOU ARE READING
The Enemie 's blood (kaisoo_translation)
Romanceاون نمیدونست که گرفتار دشمن شدن.. بهترین اتفاقیه که تو زندگیش افتاده بود.. وقتی که تغییر جهان.. با نجات هیولای دیگه ای آغاز شده بود.. هشدار: •آسیب های دوران کودکی •نژاد پرستی •خشونت •تجاوز/توهین جنسی main writer : @Sugarwtter translator : @lil_sua...