•_پرسیدن از ماه..

25 10 21
                                    

جونگین در حالی که پای چپش به شدت زخمی شده بود اون الف رو با شمشیرش کشت.

اون خسته بود و نمیدونست چند تا الف دیگه هم باید بکشه بنظر میرسید که اونا تموم نشدنی بودن اون یا باید همینجا می موند و می جنگید تا کیونگسو رو پیدا کنه یا اینکه دنبال بقیه می‌رفت تا مطمئن بشه جای عموش،امنه چون اونا میخواستن قصر تسخیر کنن و عموش بکشن ولی اون نمیتونست به نگهبانا بپیونده تا از عموش محافظت کنه چون میدونست در این صورت،کیونگسو کسی رو نداشت که ازش محافظت کنه.

نفس عمیقی کشید و درحالی که عرق از روی پیشونیش می ریخت با خشم شمشیرش حرکت داد و به سمت جلو حمله ور شد.

با ظاهر شدن یکی از الف ها مقابلش،قدمی به عقب رفت.
اون الف، شمشیرش تاب داد تا بهش ضربه بزنه ولی جونگین با زرنگی جا خالی داد و شمشیرش توی سینه اون الف فرو کرد.

شمشیرُ بیرون کشید و اون مرد سرفه کنان روی زمین افتاد و شاهزاده برای اینکه اون زجر نکشه گلوش برید.

بعضی از اونا واقعا توی جنگیدن،افتضاح بودن شاید اونا آدمای روستایی بودن که تا حالا یکبارم شمشیر دستشون نگرفته بودن ولی بعضیاشون درست مثل شوالیه های سرزمین خودش،خوب می‌جنگیدند..
این عجیب بود!

"سرورمممم...!

یک خدمتکار زن که نفس نفس میزد به سمتش دویید و بازوش گرفت.

"او..اونن..اون پس..پسرهه...اون من نجات داد سرو..!

"جونگین:چی؟ تو باید فرار کنی و بری به...

دستش گرفت.سعی کرد آرومش کنه ولی اون شوکه تر از این حرفا بود اشکاش می ریخت و به هق هق افتاده بود.

"نههه...نههه اون...به کمک نیاز دارههه..! اون...مجبورش کرد که حرف بزنه..ولی اون نزد و الان اون...اوه خدای من..!اون میخواد بکشتشش..!

"جونگین:کییی..؟کجاا...؟!

با اخم به اون زن نگاه کرد امیدوار بود که منظورش کیونگسو نباشه ولی از طرفی امیدوار بود که منظورش کیونگسو باشه چون میتونست پیداش کنه و نجاتش بده.

"اون خدمتکار...اون پسر خدمتکار...

"جونگین:کیونگسو(بدون اینکه منتظر بمونه اون زن چیزی بگه شونه هاش گرفت.)اون کجاستتت..؟!

"اون بردش تو..تو یک ات..تاق.

"جونگین:برو تو محوطه نگهبانا رو پیدا کن و با اونا برو!

جونگین با عجله با پای زخمیش به سمت مسیر دویید اگه دیر می رسید هرگز خودشو نمی بخشید به نفعشون بود که بلایی سر کیونگسو نیورده باشن وگرنه سرشون قطع میکرد و مینداخت جلوی سگ ها تا بجای غذا بخورن اون نگران و وحشتزده تک تک درها رو باز میکرد ولی پیداشون نمیکرد بالاخره صدایی از پشت یکی از درها شنید با عجله خودش بهش رسوند در رو با تمام قدرتی که تو بدنش باقی مونده بود شکست.

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now