○_پری دریایی

85 34 2
                                    

با حس کردن چیز گرمی که بدنش رو پوشونده بود،چشماشمو باز کرد و فهمید که نجات پیدا کرده ..و در حال حاضر روی سطح کشتی جاش امنه..
صداهای مبهمی به گوشش میرسید.

"ببندشش...!عجله کن!!....
اوه خدای من...!
شماها دارین چه غلطی میکنین..؟
بکشیدش...نه!نه!هنوز نه...
باید نگهش داریممم

رفته رفته زمزمه های مبهم تبدیل به سر و صداهای بلندتر شد..در نهایت جونگین در حالی که سرش رو نگهداشته بود، به زحمت از جاش بلند شد...هنوز کمی سرگیجه داشت پتویی که روی زمین افتاده بود رو برداشت دور بدنش پیچوند..
متوجه حضور یکی از نگهباناش شد که کنارش زانو زده بود..
"سرورم...حالتون خوبه..؟
جونگین نگاهی به وضع آشفته کشتی انداخت با لحنی شکست خورده ای گفت؛
"چه اتفاقی افتاد..؟
ولی قبل از اینکه جوابی شنیده بشه...
دوباره همون صداهای آشنایی که چند لحظه پیش شنیده بود به گوشش رسید...
سرش رو چرخوند..
تا..،دنبال منبع صدا بگرده..
فهمید اون صداها درست از سمت جمعیتی میاد که کمی دورتر ازش به صورت دایره وار وایستادن..،
پاهاش با کنجکاوی اونو به سمت منبع اون صداها هدایت کرد..
ولی...به محض حرکت..
نگهباناش با شمشیر راهشو سد کردند..
به طرز غیر قابل باوری عصبانی شد و دستور داد که مانعش نشن..با عصبانیت راه خودشو از بین اون جمعیت باز کرد و با چیزی که دید متوقف شد..
این..این..نمیتونست واقعی باشه...
شششاید...ااین..این فقط یک رویا باشه..
شوکه پلک زد..
وقتی که چشمش روی اون موجودی که توی تور بود گیر افتاد..
اون موجود سعی میکرد...خودشو از شر اون تور رها کنه.. با نشون دادن دندون های تیزش و چشمای درخشانش بقیه رو به وحشت بندازه..

همه چیز وقتی پیچیده تر شد..
که اون موجود به چشمای جونگین خیره شد..
جونگین کمی ترسید..،نگاهش به بدن اون پری افتاد..که چنگ ها،زخم ها،خراش های زیادی قسمت های مختلف بدنش رو پوشونده بود.
و زخم عمیقی که انتهای دمش بود..نشون دهنده یک یادگاری از جنگ تازه به نظر میرسید..به دستاش نگاه کرد در ست مثل دستای خودش بود با این تفاوت که اون باله داشت...
جونگین از همون لحظه متوجه شد،که اون یک پری دریاییه...موجودی که توسط خیلیا رانده و ترسونده میشه،موجودی که خیلی جنگجو و سرسخته،موجودی که زندگیشو نجات داده..

"جونگین:بکشین عقب و شمشیراتون رو غلاف کنید..." (در حالی که به چشمای پری دریایی نگاه میکرد دستور داد)
نگاه کردن به اون موجود باعث عصبی شدن انزجارش میشد...همیشه وقتی بچه بود،بهش گفته بودند که اونا هیولاهایین که به خون آدما تشنن پس باید ازشون متنفر باشه..

"برا چی نجاتم دادی..؟"

پری نگاهش از شاهزاده گرفت به سمت دیگه ای نگاه کرد و سعی کرد توری که بدنش چسبیده بود رو از خودش جدا کنه...

جونگین تصمیم گرفت کمی صبر کنه و بهش فرصت بده ولی وقتی فهمید به این زودی جوابی از اون نمیشنوه شمشیرش رو بیرون کشید و زیر چونه اون گذاشت..

"جونگین:جواب بده..!چرا نجاتم دادییی....!"

سرشو به سمت صورت عصبانی شاهزاده برگردوند و به چشماش خیره شده..

"جونگین:انقدر به من زل نزن هیولا!
جوابمو بده...!!!

پری صدای نامفهومی از خودش ایجاد کرد و با نشون دادن دندون های تیزش،باعث شد چشماش کاملا در سفید بدرخشه،اما وقتی که دهنشو بست.دوباره به حالت عادیش برگشت..
بعضی از نگهبان از ترس از اون دور شدند..
ولی جونگین همونجا وایستاد. .

"سرورم...طوفان باعث شد که ما تغییر مسیر بدیم الان به جزیره نزدیکیم..."

نگاهی به جزیره ای که در دوردست بود انداخت
در حالی که ارتباط چشمی با پری دریایی حفظ کرده بود شمشیرش رو سر جاش برگردوند..دستور داد..

"زندانیش کنید و یکی رو بزارید که مراقبش باشه.."

"ولی سرورم نگهداشتن این پری اونم اینجا..

"جونگین:دستورم رو دوباره تکرار نمیکنم.."
البته سرورم عذرخواهی من رو بپذیرید..

کمی بعد..جونگین در حال استراحت کردن نشسته بود و مشغول نگاه کردن نگهباناش شد
که کشتی رو تمیز میکردن،سعی کرد اتفاقاتی که افتاده بود رو مجددا در ذهنش یادآوری کنه..
اصلا از کجا معلوم شاید کسی که نجاتش داده بود..،اون پری نباشه..؟شاید این فقط توهم خودش بود...
اصلا..،برای چی یک پری دریایی باید همچین کاریو بکنه..؟نجات دادن یک آدم..!هه...مسخرست...
در نهایت..،تصمیم گرفت از جاش بلند بشه چون هر چی بیشتر فکر میکرد،سرش بیشتر درد میگرفت. پس به سمت جایی رفت که پری دریایی رو اونجا زندانی کرده بود.از پله ها پایین رفت.پری دریایی رو دید که بین اون بشکه قدیمی دراز کشیده در حالی که نگهبانش کنارش نشسته به نظر خواب میومد..
نگهبان به محض دیدن شاهزاده از جاش بلند شد و تعظیم کرد..

"جونگین دستور داد؛تنهامون بزار..
نگهبان اطاعت کرد از اونجا خارج شد
جونگین به آرومی نزدیک تر رفت..
جایی بین بشکه های قدیمی با فاصله نه چندان زیادی کنار اون پری دریایی که دمش رو به سمت شکمش جمع کرده بود، به نظر میرسید خوابیده نشست..
مشغول نگاه کردن به پری دریایی بود که تو خواب معصوم بی گناه به نظر میرسید..
اما ناگهان...با صدای فریاد پری دریایی که از خواب پریده بود شکه شد..
پری دریایی دم زخمیشو توی دستش گرفت و چکش کرد..
جونگین پیش خودش فکر کرد..
اینه زخم که روی بدنش بود از کجا اومدن..؟
پری دریایی آرومتر به نظر میرسید..جونگین نگاهی بهش انداخت و گفت:
"من اومدم اینجا تا ازت یک سوال بپرسم..

"چه اتفاقی افتاده...؟"

~~~~~~~''~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با عشق سوعا...♡

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin