•_سیب فاسد شده.....

79 32 4
                                    

☆خلاصه ای از چیزی که،توی قسمتای قبل توسط نویسنده به اون اشاره نشده بود..
اگه یادتون بیاد،اولای داستان..جونگین بخاطر کمک به عموش به این سفر اومده بود...
این جزیره ای هم که الان توشه، همونیه که قلعه عموش اونجاس...در واقع،بعد از اینکه جونگده با کمک پیشش برگشت،با سپردن پری به طبیب و تاکید روی امنیتش با جونگده به سمت سربازا رفت تا در کنارشون بجنگه...مبارزه زیاد طول نکشید و اونا تونستند از پس دشمن بر بیان..
بعد از آروم شدن اون همه آشوب....به دنبال پری رفت،ولی اون رو جایی که باید میبود ندید
هراسون بیرون رفت و دور و برش رو نگاه کرد بلکه نشونی ازش پیدا کنه..کم کم داشت خسته میشد،با خودش فکر کرد که حتما تا الان فرار کرده...اما اونو در حالی پیدا کرد که هشیار بود و گوشه ایی توی خودش جمع شده بود... با وجود اینکه زخمش باندپیچی شده بود،هنوزم خونریزی داشت...حس بدی وجودشو در برگرفت
خودشو با عجله به پری رسوند اونو در آغوشش گرفت و به سمت قصر راه افتاد....☆






جونگین تا دیر وقت توی اون اتاق در حال برانداز کردن پری غرق در خوابی بود..که زخمش مجددا بانداژ شده بود،بدن کوچیکش زیر اون لحاف بزرگ گم شده بود...

مدت زمان زیادی غرق صورت اون پری شده بود..زیبایی خیره کننده اون پری طلسمش کرده بود،اما جونگین نمیخواست که گرفتار این طلسم بشه..اصلا پدرش چی دربارش میگفت..؟
بعد از مدتی طولانی...اتاق رو ترک کرد..

"عمو:عاححح...جونگین تو بیش از حد نگرانی"
عموش در حالی که با چند تا از نگهبانا به سمتش میومد گفت..

جونگین نگاهی به عموش انداخت و گفت:
"هیچکدوم اینا اتفاق نمی افتاد..اگه شما برنامه ریزی دقیق تری می داشتین برای این جنگ.."

عموش دستشو روی شونه ی برادرزادش گزاشت و گفت:"ولی...الان که از پسش بر اومدیم و همه چیز به خوبی تموم شده..بدون کوچکترین ضرر یا خسارتی...

جونگین خودشو عقب کشیدو به سمت پنجره رفت.."ولی من افراد زیاد رو از دست دادم..!
شما چطور این رو یک خسارت حساب نمیکنید..!؟"عاحی از ناراحتی کشید و به مردم و نگهبانایی که اون پایین تو محوطه قصر قدم میزدن نگاه کرد...

"عمو:تو باید اینو به فال نیک بگیری..چون اونا برای نجات جون تو از جون خودشون گذشتن و این نشونه ی خوبیه..."

"جونگین:وقتی که قراره زندگیشونو به خاطر من از دست بدن..این فداکاری برای من ارزشی ندارهه..."(با طعنه گفت...)

اما تنها واکنش عموش فقط به یک لبخند بسنده کرد، به سمت برادرزادش قدم برداشت و گفت:
"تو درست مثل پدرتی...خدای من حتی مدلی که دستاتو پشتت قفل میکنی،منو یاد طرز ایستادن پدرت میندازه..."

جونگین با اخم به عموش نگاه کرد ....

"عمو:اون ملوانا و سربازا...کاری که کردن همیشه تو یادها باقی میمونه...دنیا روز به روز پیشرفت میکنه...تمام چیزی که تو ذهنیت آدما،میگنجه...
عشق یا تنفره...مثلا...این میوه رو در نظر داشته باش،دستشو جلو برد و سیبی که توی کاسه بود رو برداشت و گفت:
"هیچکس...،یک میوه گندیده رو دوست نداره...
چون خوشحالشون نمیکنه و باعث میشه اونا با نفرت اون رو دور بندازن...ولی یک میوه خوب چیزیه که خوشمزست...پس ضعیفترا حاضرند هر کاری برای رسیدن بهش انجام بدن..اونا میخوانش..در آرزوی رسیدن به اون هستن..
در صورتی که تنها فایده اون میوه فاسد شده آینه که فقط میکروب های بیشتری رو پخش بکنه...." (لبخندی روی صورت پیرمرد شکل گرفت) سیب رو در دست برادرزادش گزاشت،
جونگین سیب رو چرخوند تا طرف دیگش رو ببینه که از قبل گندیده بود...و حالا کاملا به رنگ قهوه ایی در اومده بود..نگاهشو به سیب هایی
که توی کاسه بودن انداخت..به نظر میرسید که همه ی اونا از قبل گندیده باشن دوباره به آدمایی که اون پایین بودن نگاه کرد سعی کرد حرفای عموش رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه....مردمش...،قربانی نبودن..اون نمیتونست به همچین طرز فکری بها بده...اونا قهرمان بودن..و این حقیقت که اونا جونشون رو به خاطرش فدا کرده بودن باعث شکل گرفتن این افکار در ذهنش بود..دوباره به سیبی که توی دستش بود نگاه کرد...

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now