•_بهترین انتخاب...

40 19 37
                                    

"گل ها..زیبان...(سولین،در حالی که دستاش از پشت بهم گره زده بود و جلوتر از جونگین،قدم میزد.گفت)

"جونگین:بله..زیبان..(با دیدن پرواز پرنده ها بین باد ملایمی که می‌وزید و چرخیدن پروانه ها روی گل ها،لبخندی روی لباش نشست.)

"میدونی...من شایعه هایی شنیدم راجب اینکه تو یک مرد بی ادبی و چیزی بجز دردسر...نداری..!

"جونگین:خب..باید بگم که..من فقط رُکم..!البته این بستگی به موقعیت داره..

"خبب..من اهمیتی نمیدم..من از مردایی که میتونن رو پای خودشون وایستن خوشم میاد..

سکوتی ناجوری بینشون بوجود اومده بود که جونگین میخواست اون رو از بین ببره ولی واقعا نمیدونست چی بپرسه.

"ما هم توی قصرمون باغی مثل این،داشتیم..باورم نمیشه که همشونُ از دست دادیم...

"جونگین:نه..از دست ندادین..! اِلف ها اونا نمیدونن دارن چکار میکنن من مطمئنم عموم ی راهی پیدا میکنه تا قصرتونُ برگردونه و مردم اسیرتونُ آزاد کنه ..

"اونا خوب میدونن دارن چکار میکنن..! اگه اینطور بود بجای اسیر کردن اون مردم،اونا رو مثل پدرم میکشتن...(به گریه افتاد.)

جونگین به آرومی بغلش کرد و اون کمی آرومی شد.

"متاسفم...(چشماش پاک کرد و لبخند ضعیفی زد.)

"جونگین:مسئله ای نیست..! نگران نباش...(خواست دستش جدا کنه که سولین دوباره دستش گرفت.)

"ممنونم...(لبخند گرمی زد.) من حرفایی که مردم راجبت میگن رو باور نمیکنم..چون کسی که رو به رومه بزرگترین پادشاهِ آینده است...! نامزدت قراره خیلی خوش شانس باشه...

جونگین خندید و دستش ازش جدا کرد.

"جونگین:من که نامزد ندارمم..!البته هنوز نهه..منظورم این نیست که دنبالش هم رفته باشم..

"پس همین الانشم یکی رو داری..ولی هنوز ازش درخواست نکردی..!؟(با گیجی اخم کرد.)

"جونگین:نهه..نههه..اینطور نیست..!
منظورم این..اینه که من الان دنبال یک نامزد نیستم..! من..من..حس میکنم در حال حاضر به کسی نیاز نداشته باشم و این چیزا باید اتفاقی پیش برن..نه اینکه خودت دنبالشون بگردی..

"ممکنه که این حرف درست باشه..ولی تو پادشاه آینده ای..! نیستی..؟! و هر پادشاهی در کنار خودش به یک ملکه نیاز داره..قبول دارید شاهزاده من..(یک دستش روی سینه ی جونگین گزاشت و با دست آزادش،دست جونگین رو گرفت.)

جونگین بزاقش رو به سختی بلعید.پدرش و عموش قبلا راجب اینجور مسائل باهاش صحبت کرده بودن..

"جونگین:من فکر میکنم که...

"میدونم..! مامان منم راجب این قضیه ها،زورم میکرد..!میفهمم چه احساسی داری..(عاحی کشید و به طرف دیگه ای نگاه کرد.)ولی من دوست ندارم با یک غریبه ازدواج کنم و بقیه ی عمرم کنار اون بگزرونم..!

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now