•_چیزی_ برای _در نظر گرفتن...

79 31 4
                                    

چشاشو با ناله ای از روی درد باز کرد و به سرفه افتاد..میتونست سنگ های ریز و درشتی رو زیر بدن صدمه دیدش تشخیص بده...

به سختی سعی کرد تا از حالت درازکش بیرون بیاد و روی پاهاش وایسته...
هنوز مقدار کمی آب داخل ریه اش بود،که با هر بار سرفه کردن از دهنش بیرون میریخت..
خوشبختانه خودش آسیب جدی ندیده بود...

ولی در یک لحظه انگار که تازه هوشیار شده باشه...اتفاقات چند لحظه قبل رو به یادآورد
و این چشماش بودن که با نگرانی شروع به گشتن به اطرافش کرد و روی بدنی فرود اومد که نصفش روی آب هنوز شناور بود..

با تموم توانی که براش مونده بود خودشو به سمت بدن پری کشوند و با گرفتن شونه هاش اونو به زحمت از آب فاصله داد وقتی که مطمئن شد به اندازه کافی از آب دورش کرده..روی زمین افتاد سعی کرد رو نفسش از دست رفتشو برگردونه...

تکونی به خودش داد دستشو جلو برد و مقابل بینی پری گزاشت...نفس میکشید..
ولی...،هنوز چشماش بسته بود.

"جونگین:هی...(با نگاهی نگران پری رو صدا زد)" ولی هیچ جوابی نگرفت..انگشتشو روی گردن پری گزاشت بلکه بتونه نبضشو بشنوه..
ولی...،چشمش به زخمی افتاد که دهن باز کرده و در حال خونریزیه...با دستپاچگی دور و برش رو نگاه کرد..
درنهایت... تنها تیکه ایی از لباسش که سالم مونده بود رو پاره کرد روی زخم پری گزاشت
تا جلوی خونریزیشو بگیره...اما کل پارچه در کثری از ثانیه پر از خون شد....

جونگین خودشو مقصر این وضع میدونست...
چون هیچ کاری از دستش برنمیومد..
سر پری رو از روی زمین بلند کرد و بدن ضعیفشو در آغوشش نگهداشت...
ولی اون هنوزم بیهوش بودد...:(

"سرورممممم"

با عصبانیت به سمت صدایی که شنید برگشت ولی،وقتی چهره ی نگهبانش رو به روش ظاهر شد عصبانیتش از بین رفت..

"سرورممممم...شم..شما زنده ایددد...!!ولی چطور...؟!مممن خودم دیدم که همراه اون پری غرق شدین و....(با چشمای درشت شده به شاهزاده و پری که به جای دم چند لحظه پیشش دوباره دو تا پای برهنه داشت تو بغل شاهزاده بیهوش بود نگاه کرد.)"

"شاهزاده:تو چجوری زنده ایی...؟در حالی که داشتی غرق شدن شاهزادتو میدیدی از انجام وظیفت سر باز زدی...چون این تمام وظیفه تو در قبال زندگی شاهزاده ته...."

نگهبان شرمنده شد و جوابی برای دادن نداشت.

جونگین پری رو محکم تر در آغوشش نگهداشت از جاش بلند شد تا به دنبال کمک بره...نه برای خودش بیشتر برای پری که بین بازوهاش خونریزیش تمومی نداشت...

"صبر کنیددددد..اجازه بدید من حملش کنم...."

مرد جوانی به شاهزاده نزدیک شد...
شاهزاده نگاهی بهش انداخت و گفت؛

"شاهزاده:تو کی هستی..؟"

مرد چندباری دهنشو باز و بسته کرد و بعد از کمی تعلل گفت:
"من جونگ...جونگده هستم..،اما لطفا چن صدام کنید.."

شاهزاده چشاشو چرخوند و گفت:
"زود برو یک طبیب پیدا کن...به پری بیهوش بین بازوهاش نگاهی کرد..ما کمک لازم داریم."

جونگده با عجله با اطاعت از دستور شاهزاده اونجا رو ترک کرد. جونگده از اون دسته آدم نبود..که،جونگین رو مثل یک خدا یا شاهزاده ببینه...چون تمام چیزی که اون در جونگین میدید.. یک آدم معمولی بود..،که فقط خون اشرافزاده ها رو داشت...و جونگده سعی داشت
تا توی برخورد اول اطمینان شاهزاده رو به خودش جلب کنه..تا شاهزاده اون رو به عنوان یک دوست معتمد بشناسه...اون زمانی زیادی رو کنار شاهزاده گزرونده بود...
ولی..،به اندازه تمین به شاهزاده نزدیک نبود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با عشق سوعاا♡

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now