جونگین کوچولو هق هق کنان توی راهرو میدویید..پدرش با عموش،بحثش شده بود و با صدای بلندی بهش ناسزا میگفت و اونُ مقصرِ کاری میدونست که جونگین،چیزی ازش سر در نمیورد..در حالی که مادرش شوکه و بی حرف مونده بود.
تنها چیزی که جونگین بهش اهمیت میداد رفتن به سیاهچال بود اون نمیخواست بحث کنه یا بیشتر از این گوش کنه..چون میدونست اینطوری بیشتر از قبل تو دردسر میوفته..
با بلند شدن صدای جیغ،هق هقش از قبل بیشتر شد.اونا جوری خوشحال بودن که انگار این..یک جشن بود..اینا همش تقصیر خودش بود...
__________________
"کیونگسو:مامانمه...(لبخندی زد.)
اونا دوباره همدیگر کنار اون سنگ ملاقات کردن ولی این دفعه به همراه یک خانوم.
"سلام..(لبخندی زد و به جونگین نگاه کرد.)
"جونگین:شما واقعا زیبایید..خانوم..
زن به آرومی خندید و موهای مشکیشُ کنار زد.
"ممنونم..شما هم خیلی خوشتیپید...شاهزاده جوان..
جونگین با خودش فکر کرد که این زن، زن خوبیه و اگه اون یک پری نبود قطعا میتونست با مامانش کنار بیاد.
اونم روی بدنش،کبودی ها و زخمایی داشت و اینطور بنظر میرسید که انگار اونا جای خنجر یا شمشیر باشن..یادش اومد که اون بهش گفت همه ی اینا بخاطر اینکه مجبور بوده یک کار خطرناکی بکنه به وجود اومدن..ولی اگه ازش راجب پدر کیونگسو میپرسید..اون هیچ جوابی بهش نمیداد.
بعضی وقتا بنظر میرسید که انگار اون،از چیزی عصبانیه یا انگار کسی بهش توهین کرده..
اون..،
اون شبُ قبل از اینکه این اتفاق بیوفته..
به خاطر داشت..اون یادش بود که باهاشون خداحافظی کرد..ولی اونا به محض اینکه ازش دور شدن با هم درگیر شدن.اون دوباره روی آب اومد و روی سنگ نشست.وقتی که کیونگسو میخواست بره دنبالش اون به صورتش سیلی زد.
جونگین با ترس پشت یک درخت مخفی شده بود و ترجیح داد دخالت نکنه.
چشمای اون زن میدرخشید و جونگین هیچوقت اونُ اینجوری ندیده بود..
اون زن،از آب بیرون اومد و پولکاش کم کم ریخت و تا اینکه دمش محو شد و دو تا پا جاشُ گرفت.
جونگین شوکه بهش نگاه کرد.
اون به سمت قصر راهی شد تا جایی که از دید جونگین خارج شد.
این آخرین چیزی بود که به یاد داشت..قبل از اینکه اونا خبر بدن که چند تا پری دریایی رو تو ساحل گرفتن و میخوان اعدامشون کنن..
جونگین نمیدونست چیشد که اینطوری شد..؟ نمیدونست چرا این اتفاق افتاد..؟
همونطور که هنوز در حال گریه کردن بود به سیاهچال رسید و چشمش به کیونگسو افتاد.
YOU ARE READING
The Enemie 's blood (kaisoo_translation)
Romanceاون نمیدونست که گرفتار دشمن شدن.. بهترین اتفاقیه که تو زندگیش افتاده بود.. وقتی که تغییر جهان.. با نجات هیولای دیگه ای آغاز شده بود.. هشدار: •آسیب های دوران کودکی •نژاد پرستی •خشونت •تجاوز/توهین جنسی main writer : @Sugarwtter translator : @lil_sua...