•_احساساتی مثل این...

55 20 5
                                    

یک پسری بود....

پسر غریبه ای که،طلسم شده بود....

اونا میگفتن که اون...،

ی جایی اون دور دورا...

بین دریا و خشکی...،

سرگردون شده....

ی کوچولوی خجالتی...

با چشمای غمگین...

اما اون عاقل بود...

و...،اون روزی که ما...

راجب همه چیز....باهم صحبت کردیم...،

اون بهم گفت....:

بهترین چیز اینه که بتونی دوست داشتن رو یاد بگیری تا دوست داشته بشی....

کیونگسو با صدای آرومی،برای گربه ای که روی پاش خوابیده بود آواز میخوند و نوازشش میکرد..

"کیونگسو:ببینم...دوستش داشتی...؟!

گربه روی پاش،چرخید با نشون دادن شکمش عملا ازش خواست که نوازشش کنه..کیونگسو لبخندی زد و شکمش رو ناز کرد..

"جونگین:آهنگ خوبی بود...

شاهزاده که مدتی اونجا وایستاده بود به زبون آورد.کیونگسو نگاهی بهش انداخت و دوباره توجهش رو به گربه داد.

"جونگین:این گربه چطوری اومده اینجا..؟!

پری در جواب شونه هاش بالا انداخت.

"کیونگسو:اومدی اینجا تا بخاطر اینکه سوار اسبت شدم مواخذه ام کنیی...؟!میدونم که خدمتکارت منو دیده...(بدون این که چشمش از گربه برداره گفت.)

"جونگین:نه...! ولی دفعه ی بعدی که خواستی سوار اون اسب بشی به من بگو...چون خطرناکه...

جونگین نزدیکتر رفت و کنارش نشست دستش رو جلو برد و روی سر گربه گزاشت و اون گربه رو نوازش کرد و باعث شد اون گربه با رضایت خر خر کنه..جونگین لبخندی زد و کیونگسو تمام مدت،به اون دو نگاه میکرد.

"جونگین:آهنگی که خوندی..واقعا خوب بود...کجا شنیدیش...؟!

کیونگسو فورا چشماش از جونگین گرفت بعد از سوالی که پرسید و قبل از جواب دادن،با تردید بزاقش بلعید.

"کیونگسو:از آدما....

تا جایی که به خاطر داشت..اون این آهنگ رو از ی زن که صدای زیبایی داشت یاد گرفته بود.

"کیونگسو:نمیتونم بفهمم...که چرا آدما وقتی که میتونن آهنگایی به این قشنگی،بنویسن چرا دوست دارن شبیه ی مشت احمق و بی‌رحم باشن...؟

جونگین عاحی کشید و دست از نوازش کردن گربه برداشت.

"جونگین:منم نمیدونم که تو کی قراره بفهمی که همه آدما،مثل هم نیستن...من همیشه فکر میکردم که پری ها،همچین احساساتی نداشته باشن..

"کیونگسو:همچین احساساتی..؟!

شاهزاده با گیجی اخمی کرد و با خجالت گفت:

"جونگین:عشق...

تنها کلمه ای که اصلا ولش نمیخواست از شاهزاده بشنوه..اون حتی نمیدونست که فرق بین دوست داشتن،یا عاشق بودن چیه...

"کیونگسو:یع..یعنی چی..؟!

"جونگین:آهنگی که خوندیش...

جونگین به دیوار تکیه داد و لبخند کوچیکی به پری که گیج شده بود زد سخت بود انکار کنه ولی اون پری کیوت شده بود...

"جونگین:بهترین چیز اینه که بتونی دوست داشتن رو یاد بگیری تا دوست داشته بشی....

"کیونگسو:تو یادش گرفتی...؟

کیونگسو ازش پرسید.اون بارها اون آهنگ رو خونده بود بدون اینکه معنیش بدونه کل اون آهنگ درباره ی عشق بود...ولی اون هنوز معنی عشق رو نمیدونست...

"جونگین:البته...! من خانواده ام رو دوست دارم و اونا هم من دوست دارن...عشق میتونه معنی مختلفی داشته باشه و به یک احساس خیلی قوی،تبدیل بشه..ی جور حس دوست داشتن یا یجور علاقه داشتنه...مثلا عشق به ی دوست..،عشق به خانواده..ولی قویترین نوع عشق اونیه که بخوای مابقی زندگیت رو با شخصی که دوسش داری،بگذرونی...

جونگین به وضوح براش توضیح داد اما این فقط باعث ناراحتی پری شد و اون لباش رو هم فشار داد و گفت:

"کیونگسو:پس...فکر نمی‌کنم که نژاد من با احساساتی مثل این،آشنا باشن...

کیونگسو از جاش بلند شد و گربه از روی پاهاش پرید.این اولین باری بود که اون بجای اینکه از آدم بد بگه،داشت راجب گونه ی خودش بدگویی میکرد..

"جونگین:راجب چی حرف میزنی...؟البته که شماها همچین احساساتی دارین..! تو داشتی اون گربه رو ناز میکردی..و همینطور هم زندگیتو بخطر انداختی...!!پس تو هم میتونی دوست داشته باشیی

اما کیونگسو به حدی غرق افکارش بود که بنظر میرسید هیچکدوم از اون حرفا رو نشنیده باشه...

جونگین برای اینکه توجهش رو جلب کنه دستش رو گرفت و با اخم پری مواجه شد ولی دستاشون رو جدا نکرد.

"جونگین‌:چطوره امشب با هم بریم اصطبلِ کای...؟

"کیونگسو:چی....؟

"جونگین:میخوام ی چیزی رو بهت نشون بدم تا ذهنت رو از این چیزا،دور کنه...

جونگین لبخند عریضی زد و اونجا رو ترک کرد.

و پری نمیدونست که چه چیزی انتظارش،میکشید...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با عشق سوعااا♡♡♡





The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now