" جونگده:بیا....
به سمت کیونگسو که داشت ماه رو نگاه میکرد رفت و لیوان آب رو بهش داد.اما اون به حدی فکرش درگیر بود که بنظر متوجه نشده بود.پس جونگده لیوان رو روی میز گزاشت و پتویی که همراه خودش آورده بود رو برداشت و گفت:
" جونگده:تو....تو باید اینو بندازی دور بدنت..!
هوا سرده و لباست هم خیسه...! ممکنه سرما بخوری..!کیونگسو نگاه خنثاش تحویل جونگده داد و به اون پتوی تا شده نگاه کرد دستش رو جلو برد و پتو رو برداشت و بازش کرد جونگده اومد تا بهش کمک کنه ولی کیونگسو بهش اجازه نداد و بلاخره بعد از کمی ور رفتن با اون پتو،اون رو دور خودش پیچوند و نشست.
جونگده عاحی کشید و کنارش نشست.وقتی که کیونگسو ازش خواسته بود که ببرتش بیرون..اونُ با خودش به یکی از بالکن ها برده بود و بهش اجازه داده بود تا روی اون صندلی قدیمی بشینه.
" جونگده: بنظر میرسه که کاملا شیفته ی ماه شدی...
کیونگسو نگاهی بهش انداخت ولی جوابی نداد.
" جونگده:حدس میزنم بخاطر اینه که...
زیر آب هم،همینجوری بود...؟!
(خندید و شونه هاش بالا انداخت.)" کیونگسو:رفتن به سمت خشکی،شبا خطرناکه...
" جونگده:این فقط درباره خشکی صدق نمیکنه...!
(گفت و نگاهی به ماه کامل انداخت.)" کیونگسو:نه برای پادشاه و شاهزاده اش...!
(سعی کرد با نفرت جملشو بیان کنه ولی متوجه شد که کاملا بدون هیچ حسی حرفش زده بود.)جونگده نیشخندی زد و تکیه داد..
" جونگده:اتفاقا...برای پادشاه و شاهزاده اش...اونا حتی شبا نمیتونن برن بیرون...!
پری چشماش چرخوند ولی جونگده میدونست که اون،اونقدرا هم که فکرش میکرد.واقعا آزاردهنده نبود...
" جونگده:جونگین..،به هیچ وجه از قوانین خاندان های سلطنتی پیروی نمیکنه...
اون ساکت بود و به پایین نگاه میکرد با خودش فکر میکرد و تصور میکرد که این درست باشه..چون جونگین بارها نجاتش داده بود،زخماش مداوا کرده بود و زندگیش به خطر انداخته بود تا جونش نجات بده...ی چیزی در اون وجود داشت که اونو از بقیه متمایز میکرد.اون به چشم ی شاهزاده بهش نگاه نمیکرد،فقط اونو به چشم ی احمق میدید و نمیتونست منکر این بشه که از این خوشش میومد..
"کیونگسو: اون تو رو فرستاده تا ببینی من دوباره خرابکاری به بار آوردم یا نه...؟
جونگده لبخندی زد و سرش تکون داد.
"جونگده:نه...من تازه کارم با برق انداختن زره،تموم شده بود و داشتم میرفتم استراحت کنم...
" کیونگسو:چرا کمکم کردی...؟
کیونگسو نمیتونست بفهمه که چرا آدما اهمیت میدادن...؟اون دشمنشون به حساب میومد و برای اونا یک هیولا بود..
YOU ARE READING
The Enemie 's blood (kaisoo_translation)
Romanceاون نمیدونست که گرفتار دشمن شدن.. بهترین اتفاقیه که تو زندگیش افتاده بود.. وقتی که تغییر جهان.. با نجات هیولای دیگه ای آغاز شده بود.. هشدار: •آسیب های دوران کودکی •نژاد پرستی •خشونت •تجاوز/توهین جنسی main writer : @Sugarwtter translator : @lil_sua...