با من کاری داشتید..بانوی من..؟
(جونگین وارد اتاق شد و ادای احترام کرد.)اون زن با لباس خواب حریری که به تن داشت،به سمتش برگشت و جونگین نگاهشُ از اون گرفت.
" من نمیتونم بخوابم..!
نگاهی به خورشید انداخت.
"جونگین:خب حتما بخاطر نور خورشیده..(به سمت پرده رفت و کشیدش.)حالا چطور...؟
"حالا بهتر شد..
اون دراز کشید و به جونگین خیره شد.
" چرا نمیشینی و یکم استراحت نمیکنی..؟
جوابی نداد و خواست بره روی صندلی بشینه که اون دستش گرفت و مجبورش کرد روی تخت بشینه.
" من شنیدم از وقتی که راه رفتنُ یاد گرفتی..شمشیر بازی رو هم یاد گرفتی..
"جونگین:خب این درسته..تا جایی که یادم میاد شمشیر همیشه بخشی از من بوده و من نمیتونم بدون اون،زندگی کنم...(با غرور گفت و دستی به شمشیرش،کشید.)ببخشید شاید شنیدن این حرفا برای شما..یکم عجیب غریب باشه..
" نه شاهزاده ی من..بنظر من این خیلی هم جالبه که ی مرد،همچین احساساتی داشته باشه..پدر من..به هیچیزی بجز تاج و تختش،اهمیت نمیداد و پادشاهیش چیزی بود که نمیتونست بدون اون زندگی کنه و همین اونُ به کشتن داد...
"جونگین:من...متاسفم...
" مادرت تو مریضه...احیانا نباید تو بجای اینکه اینجا باشی..مراقبش باشی..؟
"جونگین؛اون حالش خوبه..اونقدرا هم که مردم میگن مریض نیست..! من اینجام تا به عموم کمک کنم..شما نباید نگران من باشید.دوباره میگم..واقعا بخاطر پدرتون متاسفم...
اومد پاشه که اون نزدیکتر شد و بغلش کرد.
" ممنونم..
جونگین هم با تردید بغلش کرد و اونا از هم جدا شدن.
"جونگین:شما باید استراحت کنید من میر...
" نهه..
دستش گرفت و نگهش داشت.
" راستش..من...من یکم می..میترسم..! می..میشه تا وقتی که خوابم میبره اینجا بمونی..؟
یادش اومد که به کیونگسو قول داده بود که دوباره با هم میرن اسب سواری،چون قرار بود بهش شمشیر زنی رو یاد بده ولی اون چاره ای نداشت..و مجبور بود کاری که نمیخواست رو انجام بده.
"جونگین:ال..بته...
اون واقعا دلش میخواست با کیونگسو بره اسب سواری ولی اون مهمونشون بود.
وقتی که عموش،خبر نزدیک شدن اونا رو شنیده بود.مجبورش کرده بود که اون لباسا رو بپوشه..قلمروی اونا تحت حمله ی اِلف ها واقع شده بود."پدرم راجب یک شوالیه داستانهایی رد برام تعریف کرده بود..(دست جونگین گرفت و با لبخند ضعیفی ادامه داد.)یادمه که اون موقع از این داستان میترسیدم..
YOU ARE READING
The Enemie 's blood (kaisoo_translation)
Romanceاون نمیدونست که گرفتار دشمن شدن.. بهترین اتفاقیه که تو زندگیش افتاده بود.. وقتی که تغییر جهان.. با نجات هیولای دیگه ای آغاز شده بود.. هشدار: •آسیب های دوران کودکی •نژاد پرستی •خشونت •تجاوز/توهین جنسی main writer : @Sugarwtter translator : @lil_sua...