•_صدف...

37 14 11
                                    

"تو انقدر احمقی...؟!

جونگین در حالی که هق هق کنان داشت توی اون جنگل کوچیک پشت قلعه شون میدویید حرفای پدرش و سرزنشش رو بخاطر اینکه بد رفتار کرده بود،به یاد آورد.

با اینکه ساعت های زیادی از اینکه پدرش سرش فریاد کشیده بود میگذشت..ولی این باعث شده بود که اون حس کنه که یک بچه ی خنگ و ناتوانه..

حتی وقتی هم که مادرش با پدرش بخاطر رفتار تندی که داشت دعوا کرد..این بدتر بهش آسیب زد.

جونگین اهمیتی نمیداد..اون فقط میخواست از اونجا دور بشه..اون توی جنگل سردرگم شده بود و چند باری نزدیک بود زمین بخوره..تا اینکه به ته جنگل رسید و سر از ساحل سنگی در آورد.

چند بار دم و بازدمش بیرون داد.همونطور که به انعکاس نور درخشان ماه،که روی آب افتاده بود خیره بود.

وقتایی که با عصبانیت سنگ ها رو به سمت اقیانوس پرت میکرد این نور ماه بود که آرومش میکرد.

قبل از اینکه سرشُ با ناراحتی پایین بندازه به اون صخره بزرگ که به سمت دریا منتهی میشد نگاه کرد.

به یاد آورد که پدرش بهش گفته بود از دریا دور بمونه بخصوص اون قسمتی که عمیقتر بود.

پدرش...

از عصبانیت هوفی کشید و از روی اون بالا رفت و هر چقدر بیشتر بالا میرفت،متوجه می‌شد که اون صخره بلندتر از چیزی بود که فکر میکرد..بالاخره به دریای تاریک رسید و روی پاهاش نشست.

نگاه کردن به اون تاریکی،یکم ترسناک بود..

از روی کنجکاوی دستشُ که زخمای کوچیکی روش داشت و خاکی شده بود،به سمت جلو دراز کرد.

با فرو کردن دستش توی اون آب خنک و برخوردش با زخماش،عاحی کشید.

ولی ناگهان چیزی دور مچ دستش،پیچید.نفس نفس زد و دستش از آب بیرون کشید و شوکه از روی سنگ،سقوط کرد.

با چشمای درشت شده اش، به دور و برش نگاه کرد و دید که یک پسر هم سن و سال خودش از آب بیرون اومد و در حالی که دستاشُ روی صخره نگهداشته بود و با شگفتی و هیجان داشت به جونگین نگاه میکرد.

"جونگین:تو...تو آب چکار میکنی..؟! اونجا خطرناکه..!(وقتی که متوجه شد اون یکی از اون هیولاهایی که دربارشون شنیده بود،نبود..خیالش راحت شد و بهش نگاه کرد.)

ولی اون پسر با عصبانیت پلک زد و باعث شد لبخندش محو بشه.

"جونگین:صدامو نمیشنوی..؟
یا..یا اینکه کمک میخوای..؟

جونگین جلوتر رفت تا بتونه به اون پسر کمک کنه و زیر بغلشُ بگیره ولی اون پسر ترس برش داشت و عقبتر رفت.

"ج ونگین؛متا.متاسفم...نم..نمیخواستم بترسونمت..من فقط..(وقتی متوجه شد چشمای پسر داشت به رنگ سفید میدرخشید و چیز بزرگتری زیر آب در حال حرکت بود،از اون دور شد.)

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now