کیونگسو خشکش زد و با اخم به جونگین خیره شد و منتظر بود تا اون بهش بگه که اشتباه متوجه شده ولی اون نگاه غمگین..،چیز دیگه ای میگفت.
"کیونگسو:چرا...؟(با صدای آرومی پرسید.)
"جونگین:اون با تجربه اس...اون به ی خونه جدید نیاز داره...اون عاقلِ و با سلطنت هم آشناست..اون مهربون و...نه..نه..اون مهربونِ و باخرد...و..
"کیونگسو؛تو همین چند روز پیش باهاش آشنا شدی..! نکنه میخوای دوباره سر به سرم بزاری..؟!
دلت میخواد مثل اون خدمتکار،کتک بخوری..؟!بهش نزدیک شد.اون تقریبا عصبانی شده بود..
ولی..بیشتر از اینکه ناراحت بشه..ناامید و گیج بود.شاید به این دلیل که امیدوار بود این فقط یک شوخی باشه و نمیدونست که چرا باید براش مهم میبود..
"جونگین؛من سر به سرت نزاشتم..! تو نمیفهمی..! خوانواده ام سال هاست من تحت فشار گزاشتن که ازدواج کنم و کسی رو کنار خودم داشته باشم، تا بتونم پادشاه بشم..! اینجوری بالاخره مستقل میشم و فرد قابل اعتمادی برای مردمم میشم...
"کیونگسو:تو خدمتکارتُ داری..! اون شوالیه ای که تو اون یکی جزیره هست و راجبش بهم گفتی رو داری...تو....تو من داری...!
(با خودش گفت و عقب رفت.)"جونگین؛من..این کار بخاطر مردمم انجام میدم..این بهتر از ازدواج کردن با زنیه که هیچی از دنیا
نمیدونه..پیدا کردن زنی که فقط دنبال تاج و تخت نباشه..واقعا سخته...این چیزا به این راحتی نیست...شاهزاده از نگاه کردن بهش امتناع میکرد و بیشتر سعی میکرد با حرفاش،خودش قانع بکنه.
"کیونگسو:میدونستم که تو احمقی..ولی فکرشم نمیکردم تا این حد احمق باشی...!
جونگین عاحی کشید و دستی به موهاش کشید.
"جونگین:اصلا واس چی برات مهمه..؟ این زندگی منه..و خودم براش تصمیم میگیرم...! و من مردممُ به شادی خودم ترجیح میدم...!
"کیونگسو:تو واقعا فکر کردی همه چی همینجوریه..؟اصلا یبارم با خودت فکر کردی که واقعا میخوای بخاطر مردمت انجامش بدی...؟!
اصلا به فکر خودت هستی...؟! تو...فقط سه روزه میشناسیش...! با فکر این که اون میانبر خوبیه..نه خودت گول بزن نه من...!چون میدونم که تو نمیخوای کسی رو پیدا کنی که مناسب اون جایگاه باشه...تو فکر میکنی فقط چون با تجربه اس..پس میتونه از پسش بر بیاد..؟! تو به هیچکسی اهمیت نمیدی و فقط به فکر خودتی...!(کیونگسو در حالی که بهش نگاه میکرد ضربه ای به سینش زد و هُلش داد.) حق با توعه...تو برام اهمیتی نداری...بعدا از پشیمونیت لذت ببر...پری چرخید و جونگین رو با افکارش تنها گزاشت.
هنوز باورش نمیشد که کیونگسو اون کلمات رو سرش فریاد کشیده بود.بزاقش بلعید و به گوشه ای نگاه کرد.
YOU ARE READING
The Enemie 's blood (kaisoo_translation)
Romanceاون نمیدونست که گرفتار دشمن شدن.. بهترین اتفاقیه که تو زندگیش افتاده بود.. وقتی که تغییر جهان.. با نجات هیولای دیگه ای آغاز شده بود.. هشدار: •آسیب های دوران کودکی •نژاد پرستی •خشونت •تجاوز/توهین جنسی main writer : @Sugarwtter translator : @lil_sua...