•_دنیا اهمیتی نمیده..

22 7 25
                                    

جونگین با عجله از پله ها اومد پایین که سر راهش با یکی از نگهبانا برخورد کرد.

"سرورم(نگهبان با اسب کنارش اومد.)

جونگین اون از روی اسب کنار زد.

"جونگینن..کجا داری میری؟

سولین سر راهش ظاهر شد و پرسید.

"جونگین:نمیدونم..باید از یک چیزی مطمئن بشم.(با عجله جواب داد.)

قصد بی ادبی نداشت اما دیدن اون آخرین چیزی بود که‌ الان میخواست.

"ولی من به کمکت نیاز دارم تا..

جونگین سعی کرد از کنارش رد بشه و نگاه ناراحتش نادیده بگیره.

"جونگین:متاسفم من وقت ندارم..

اون نه کنار رفت نه از جاش تکون خورد و دستش روی شونه جونگین گزاشت.

"همه چیز مرتبه؟بنظر رنگت پریده تو..

"جونگین:من خوبم ولی باید همین الان برم!
دستش از رو شونه اش برداشت.
اون از سر راهش کنار زد و سوار اسب شد.

"جونگینن این فوریه..!

جونگین با ناامیدی بهش نگاه کرد.کاملا واضح بود که سولین از اتفاقی که داره می افته خبر داره و میخواد حواسش پرت کنه جونگین از کنارش رد شد و با عجله از دروازه خارج شد و فقط می تونست امیدوار باشه که دیر نرسه و کیونگسو طبق چیزی که احتمال می داد،به ساحل رفته باشه.

چون اگه اتفاقی می افتاد اون واقعا نمی دونست باید چکار کنه..

___________________

کیونگسو سنگ پرت کرد تو آب و عاحی کشید.

"کاش می مردی...

چشماش بست و پیشونیش به زانوهاش تکیه داد.

دوباره داشت با خودش حرف میزد اون حس وحشتناکی داشت و عصبی بود.
میدونست که نباید اون حرفا رو به جونگین بزنه ولی نتونسته بود خودش کنترل کنه.

"من واقعا ازت متنفرمم!

سنگ دیگه ای رو برداشت و با عصبانیت پرتش کرد تو دریا..با اینکه مقصر دونستن پدرش،برای تمام اینا کار درستی بود ولی این هیچ چیز تغییر نمی داد.

اون همیشه همینجوری بود و خودش باید مسئولیت کارهاش به گردن می گرفت.

و جونگین...

کیونگسو به هیچکس نیاز نداشت..ولی به جونگین داشت.اون تنها کسیه که باعث میشه کمتر احساس تنهایی بکنه.

حالا بعد از تمام حرفای زشتی که بهش زده بود احساس می کرد یک بیچاره اس اون دوباره تنها شده بود و احساس گناه میکرد و نمی دونست چجوری باید گندی که زده رو درست کنه عاحی کشید و آرزو کرد که کاش دیگه هیچ فکری نکنه.

The Enemie 's blood (kaisoo_translation) Where stories live. Discover now