Part2

797 200 14
                                    

با ذوق در خونه رو باز کرد و وارد هال شد، ذوقی که خیلی یهویی توی وجودش ایجاد شده بود حتی بیشتر از قبل هیجان زدش میکرد و لبخندش لحظه ای از روی صورتش پاک نمیشد:
- مامان!
با ذوق داد زد و دستش رو بهم کوبید، به دنبال مادرش در اتاق هارو باز کرد و وقتی مادرش رو توی اتاق خودش درحال تمیز کردن لباس هاش دید سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت.
مادرش با محبت اون رو توی آغوشش کشید و موهاش رو نوازش کرد.
- چیشد جونگینی؟ نتیجه تستت چی بود؟!
جونگین از آغوش مادرش بیرون اومد و لبخند قشنگی تحویلش داد و با ذوق شروع به توضیح دادن کرد:
- وای مامان کاش اونجا بودی و میدیدی پی دی نیم کلی ازم تعریف کرد و بهم گفت اگه از الان کاراموزی رو شروع کنم خیلی سریع میتونم دبیو کنم.
خانم یانگ از ته دل لبخندی زد و موهای پسرش رو نوازش کرد.
ناخوداگاه اشکی از گوشه چشمش چکید، هیچی به اندازه دیدن موفقیت پسرش براش لذت بخش نبود. جونگین دستش رو دراز کرد و اشک روی صورت مادرش رو پاک کرد:
- برای چی گریه میکنی؟خوشحال نیستی؟
مادرش سرش رو به چپ و راست به معنی منفی تکون داد:
- پدرت حتما خیلی بهت افتخار میکنه!
لبخند جونگین در لحظه محو شد و بی حس با خستگی خودش رو روی تخت انداخت.
یک سالی میشد که پدرش در اثر سکته قلبی فوت کرده بود و جونگین هنوز نتونسته بود باهاش کنار بیاد. در یک کلمه اون بیش از حد وابسته خانوادش بود، چرا که به جز مادر و پدرش هیچکس رو نداشت، اگه اون هارو هم از دست میداد تبدیل به پسر بچه یتیمی میشد که هیچکس دستش رو برای کمک بهش دراز نمیکرد.
مادرش که متوجه ناراحت بودن جونگین شد بود سریع بحث رو عوض کرد:
- خیلی خب خیلی خب، بیا بریم واست غذای مورد علاقت رو پختم.
خانم یانگ گفت و درحالی که از اتاق خارج میشد چشمکی به پسرش زد.
جونگین هم سری تکون داد و به دنبال مادرش وارد آشپزخونه شد.
درحالی که بشقاب هارو از داخل کمد برمیداشت مادرش رو مخاطب قرار داد:
- سر راهم پسر وزیر هان، جیسونگ رو دیدم ظاهرا زمین خورده بود، چون گریه میکرد.
خانم یانگ یه تای ابروشو بالا داد و تیکه های گوشت رو توی کاسه ریخت:
- کمکش کردی ؟
کاسه حاوی گوشت رو جلوی جونگین گذاشت و پسرک با یه حرکت اون رو قاپید:
- معلومه که کمکش نکردم!
با لحن قاطعی گفت و باعث شد مادرش سری به چپو راست تکون بده و بدون اینکه پشت میز بشینه از خونه خارج شد.
جونگین که این حرکت مادرش رو دید با اکراه چاپستیک رو روی میز کوبید و به دنبالش از خونه خارج شد.
- مامان بیخیال اون پسره.
ظاهرا برای گفتن حرفش دیر شده بود چون مادرش کنار پسر بچه ای که همسن جونگین بود ولی رفتارش این رو نشون نمیداد نشسته بود.
جلوتر رفت و پیش مادرش که به زانوی زخمی پسرک نگاه میکرد وایساد.
- عزیزم، زانوت خیلی درد میکنه؟
جیسونگ با لبای اویزون و چشمای اشکی سری تکون داد.
خانم یانگ دستش رو روی موهای نرم پسرک کشید و رو کرد سمت جونگین:
-‌ جونگین بیا کمکم کن ببریمش توی خونه زانوش نیاز به پانسمان داره.
جونگین تابی به چشماش داد و با کلافگی از زیر دست پسر لاغر اندام روی زمین گرفت و به کمک مادرش بلندش کرد.
سمت خونه راه افتادن و به ارومی اون رو روی کاناپه گذاشتن..
جونگین نگاهش رو روی پسری که از روی درد لبش رو به دندون گرفته بود و مدام با پشت دستش اشکاش رو پاک میکرد نگاه کرد.
از وقتی که به یاد میاورد هان جیسونگ همین پسر بچه لوسی بود که الان روبه روش قرار داشت.
گریه کردن، زخمی شدن، اویزون بودن لباش..حتی یک مورد هم درونش عوض نشده بود.
مادرش جعبه ای که حاوی کمک های اولیه بود رو اورد و جلوی زانوی زخمی جیسونگ نشست.
- خب اولش کمی درد داره تحمل کن خب؟
جیسونگ با بغض سرش رو تکون داد و کمی سر جاش جا به جا شد.
- میش..میشه لطفا یکم اروم .. اروم ضدعفونیش کنید؟
با بغض درحالی که به شدت دست هاش رو مشت کرده بود به زور گفت و خانم یانگ لبخند مهربونی زد و به نشانه تایید سرش رو تکون داد.
مقداری از مایع قرمز رنگِ بتادین رو روی پنبه ریخت وبا احتیاط روی زخم جیسونگ گذاشت.
- دردش زود تموم میشه آروم باش.
جیسونگ لبش رو از تو گاز گرفت و سعی کرد به زخمی که روی زانوش بود فکر نکنه.
بالاخره بعد از چند دقیقه پانسمان پای جیسونگ تموم شد و خانم یانگ با احتیاط شلوار پسرک رو پایین کشید.
- فعلا امروز رو حموم نرو و بهش اب نزن، زخمت رو هرروز ضدعفونی کن و پانسمانش رو عوض کن تا عفونت نکنه باشه؟
جیسونگ چشمی زیرلب گفت و از سرجاش به سختی بلند شد.
-خیلی ممنون ازتون من دیگه میرم.
خواست قدمی برداره که سر جاش لرزید و برای بار دوم روی کاناپه افتاد. بدن اون پسر برای تحمل درد و از دست دادن خون خیلی ضعیف بود.
-الان درد داری، بشین و یکم استراحت کن، ناهار خوردی؟
جیسونگ چیزی نگفت و فقط با خجالت سرش رو پایین انداخت، قطعا نمیتونست بهشون بگه هیچوقت توی خونشون کسی نیست و معمولا گرسنه میمونه.
خانم یانگ که سکوت جیسونگو دید لبخندی زد و رو کرد سمت پسرش:
- جونگین برو برای دوستت غذا بیار هوم؟
جونگین نگاه چپی به مادرش انداخت و سمت اشپزخونه راه افتاد.
- اون دوست من نیست.
با غر غر زیرلب گفت و قاشق برنج رو توی کاسه کوبید.
از اینکه مادرش با همه مهربون بود حالش بهم میخورد.
غذاهای توی بشقاب رو داخل سینی کوچیکی جا داد و اونهارو جلوی جیسونگ کوبید.
جیسونگ اولش مکثی کرد ولی بعدش قاشق توی سینی رو برداشت و مقداری از برنج رو وارد دهنش کرد، بعد از اینکه مطمئن شد طعمش رو دوست داره به سرعت قاشق دیگه ای وارد دهنش شد و طولی نکشید که کاسه برنج خالی شد.
خانم یانگ لبخندی به لپ های پسرک که موقع غذا خوردن پف میکردن زد و به بشقاب حاوی گوشت اشاره کرد:
- گوشت نمیخوری؟
جیسونگ سرش رو به چپو راست تکون داد و کمی توی خودش جمع شد.
- من گوشت دوست ندارم ممنون.
جونگین اخمی کرد و با اکراه بشقاب گوشت رو برداشت "همون بهتر که نخوری اصلا" توی دلش گفت مشغول خوردن تیکه گوشت های داخل بشقاب شد.
جیسونگ خواست برای بار دوم از خانم یانگ تشکر کنه که در خونه با شدت چندباری کوبیده شد و هر سه تاشون رو شوکه کرد.
مادر جونگین از سر جاش بلند شد و در رو باز کرد، با دیدن چهره عصبی مرد پشت در جا خورده کمی عقب رفت:
- پسر من اینجاست؟
مرد با لحن تندی پرسید و خانم یانگ سری به نشونه مثبت تکون داد:
- زانوش زخم شده بود گفتم یکم بشینه استرا...
هنوز حرف خانم یانگ کامل تموم نشده بود که داد مرد میانسال توی خونه پیچید:
-پسره‌‌ی نفهم مگه بهت نگفتم از خونه بیرون نرو؟ مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن؟ اومدی خونه یکی دیگه غذا خوردی؟ غرور نداری؟
جیسونگ خواست دهنش رو برای عزرخواهی باز کنه که با سیلی محکمی که به گوشش خورد روی زمین پرت شد.
دادی از درد کشید و به ثانیه نکشید که قطره های اشک صورتش رو خیس کردن. خانم یانگ با بهت به صحنه جلوش نگاه میکرد و جونگین بیخیال تیکه های گوشت رو داخل دهنش میذاشت، انگار صحنه روبه روش هیچ اهمیتی براش نداشت..
به هرحال اون به هیچکس به جز مادرش اهمیت نمیداد.
- بلند شو راه بیفت.
پدر جیسونگ بلند داد زد و وقتی حرکتی از پسرش ندید از هودی سیاه رنگش گرفت و اون رو روی پارکت های خونه کشید و در اخر اون رو به بیرون از خونه پرت کرد.
اینکار باعث شد جیسونگ به شدت روی زمین کوبیده شه و روی آسفالت چندبار غلت بخوره.
زمین سخت زیرش بدن لاغرش رو زخمی میکرد و اون از درد فقط توی خودش جمع شده بود و مثل همیشه اشکاش بی وقفه صورتش رو خیس می کردند.
پدرش هم از خونه خارج شد و در خونه جونگین رو پشت سرش کوبید:
- انقد همین جا بمون تا بتونی راه بیفتی و بیای خونه.
مرد که کتو شلوار اتو کشیده ای پوشیده بود بی توجه گفت از کنار بدن دردمند پسرش رد شد..
_________________________

به گوشه ای تکیه داد و نگاه بی حسش رو مثل همیشه به سیاهی روبه روش دوخت.
دو سالی میشد که اون پسر رو ندیده بود، ولی میتونست بگه با فکرش زندگی کرده بود.
پسری که با تک تک اجزای بدنش عاشقش شده بود ولی در اخر ترکش کرده بود.
انقدری زندگی کرده بود که حتی نمیدونست درست چند سالشه، هر روز رو مثل دیروز پشت سر گذاشته بود.
توی یه تاریکی مطلق توی یه سکوت کر کننده زندگی کرده بود.
دیروز مثل امروز، امروز مثل فردا و این چرخه انگار میخواست مثل یه نفرین تکرار شه.
به خواسته مادرش عمل میکرد، سعی کرده بود کل احساساتش رو بُکشه و فقط روی قوی تر شدنش تمرکز کنه و البته که قوی تر شده بود!
اما راجع به احساساتش؟ انگار تنها چیزی بود که اون نمیتونست کنترلش کنه.
با حس کردن اینکه کسی کنارش نشسته نگاهش رو از روبه روش گرفت و به پسری که کنارش نشسته بود داد:
- چی میخوای؟
به تندی روبه پسر کنارش گفت و منتظر جواب موند:
- هیچی فقط خیلی عصبی به نظر میرسی.
هیونجین شونه ای بالا انداخت و به پسری که توی این مدت تونسته بود تا حدودی بهش نزدیک بشه نگاهی انداخت:
- توهم خیلی فضول به نظر میرسی فلیکس.
فلیکس بدون اینکه اهمیتی بده کمی به هیونجین نزدیک تر شد:
- از دو سال پیش تا الان جوری بودی که انگار داری زجر میکشی! میدونی درسته که اینجا جهنمه ولی مثل کتاب ها هم نیست که بندازنت توی اتیش بسوزی.

"ادامه بده میشنوم" هیونجین درحالی که کتابی رو از داخل قفسه بیرون میکشید زیر لب زمزمه کرد.
معمولا کسی جرئت نمیکرد سمتش بیاد، درکل روز و  شبش توی سکوت مطلق سپری میشد، به جز لی فلیکس که مدتی میشد که میومد تا باهاش حرف بزنه.
فلیکس که دید هیونجین چیزی نمیگه حرفش رو ادامه داد:
- تو از وقتی متولد شدی موهات همینقد زیبا بود و روی چشم چپت رو انگار با اکلیل پوشوندن هوانگ، تو از همون اول خاص بودی و همه جلوت تعظیم کردن نمیتونم درک کنم دقیقا مشکلت کجاست.
فلیکس با کلافگی توضیح داد و هیونجین بدون اینکه نگاهش رو از کتاب توی دستش بگیره اروم لب زد:
+من بیشتر از هفتصد سال عمر کردم و میدونی مشکل کجاست؟ از این همه سال انگار من فقط اون شیش سالی رو که روی زمین بودم رو واقعا زندگی کردم.
پسر کوچیکتر نگاه خیرشو به هیونجین دوخت از این رفتار اون بهت زده بود.
- تو همه چیز داری! هرچیزی که بخوای.
هیونجین کتاب توی دستش رو کلافه به گوشه ای پرت کرد:
+همه چیز من الان روی زمینه و شانزده سالشه، و من نشستم اینجا کتاب ورق میزنم!
فلیکس با جواب سردی که هیونجین قاطعانه در جوابش داد ترجیح داد سکوت کنه، همین که جواب حرفاش رو میداد و باهاش هم صحبت میشد هم زیاد بود پس نباید از حدش خارج میشد.
همیشه ته دلش به اون پسر حسودیش میشد ولی ظاهرا خودش ذره ای هم شرایطش راضی نبود.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now