+سلیقت افتضاحه هوانگ.
مينهو درحالی که با کج خلقی روی کاناپه نشسته بود تا جيسونگ زخم های روی گردنش رو پانمسان کنه، سمت پسری که علاوه بر زخم های قبلی حالا پیشونیش هم بخاطر برخورد گلدون زخم شده بود تیکه انداخت.
+اگه همه شما میتونستيد خاص بودنش رو ببینید که الان همتون باهم عاشقش شده بودید؟
هيونجين با خونسردی گفت و یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت.
-جونگین فقط یکم بهم ریخته، در واقع خیلی وقته که بهم ریخته.
جيسونگ این رو با صدای ضعیفی گفت و اخرین چسب زخم رو هم روی گونه مينهو زد، قلبش داشت فشرده میشد، دیدن صورت فرشته نگهبانی که بخاطر اون به این وضع افتاده بود میتونست تا آخر عمرش بهش عذاب وجدان القا کنه دلش میخواست هزاران هزار بار تشکر کنه و به پاش بیفته تا تشکر کنه ولی توی این مدت به خوبی از ویژگی های اون پسر اگاه شده بود، اینکار قطعا عصبیش میکرد پس فقط تصمیم داشت این قدردانی و احساس تاسف رو فقط برای خودش نگه داره.
مينهو بعد از اینکه کار جيسونگ تموم شد با بیخیالی از سر جاش بلند شد و سمت آیینه نسبتا بزرگی که گوشه هال وصل بود رفت.
كل صورتش تقريبا داغون شده بود و اون حتی چکش هم نکرده بود، روبه روی آینه ایستاد و کمی صورتش رو کج کرد، به لطف جيسونگ الان چیزی جز بند سفید پانسمان و چسب زخم دیده نمیشد و تنها چیزی که میتونست توی ذوقش بزنه خط نارنجی بالای چشمش بود.
هيونجين بدون اینکه چیزی بگه فقط سرجاش وا رفته بود و جمله "من مسئول تمام مشکلات جونگینم" دائم توی ذهنش تکرار میشد ولی به هیچ وجه احساس گناه نمیکرد
+ من فقط پیش کسی موندم که عاشقش بودم. اینم ایراد داشت؟
پیش خودش با گیجی زمزمه کرد و مشغول ور رفتن با انگشتر های توی دستش
+خودتو توجیه نکن هوانگ.
روبه خودش با لحن سرزنش واری گفت و لب هاش رو اویزون کرد
انگشت های کشیدش رو بالا آورد و با بی حوصلگی شروع به شمردن کرد:
+وقتی بچه بود بخاطر من از طرف همه طرد شد، همین از بچگی بدبینش کرده.
این رو گفت و انگشت اول رو بالا آورد.
+باعث شدم با ماشین تصادف کنه و دردیو تحمل کنه که هیچوقت لايقش نبوده.
با نا امیدی انگشت دوم رو هم بالا آورد و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
+ بخاطر من روحش با جيسونگ ترکيب شد و باعث شد حالت هایی رو تجربه کنه که حتی مریض های روانی هم تجربه نمیکنن.
انگشت سوم هم با کلافگی بالا اومد، با هر انگشتی که بالا میومد انگار جرمی به جرم های دیگش اضافه میشد.
+بخاطر جا به جا شدن روحش احتمالا دچار فراموشی خیلی از خاطراتش شده و خودش هنوز خبر نداره!
صورتش رو جمع کرد و انگشت چهارم رو هم پیش بقیه فرستاد.
+ و حالا بخاطر من پاش به دنیایی باز شده که فکر میکرد فقط توی فیلما قراره ببینتش، آهان و بعد از تموم شدن این شرایط شهر فرشته های نگهبان قراره حافظه همه رو پاک کنن تا اون فاجعه رو به یاد نیارن و بتونن راحت زندگی کنن و لعنت! من حتى قرار نیست بذارم همچین لطفی شامل جونگین بشه!
لحنش گیج و یه جورایی بیخیال بود، انگار داشت همه اونارو میچید کنار همدیگه تا شاید بتونه ذرهای احساس بدی پیدا کنه ولی هیچ خبری از این چیزا نبود!
+خب اینکه تقصیر من نیست، چون همین الانشم احتمالا دچار فراموشيه نمیتونیم اینکارو باهاش بکنیم براش خطرناکه...
خودش رو توجیه کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
+ ولي وایسا... هرطوری حساب کنیم بازم تقصیر منه که!
انگار که تازه یادش افتاده باشه همه اینا زیر سر خودشه اینبار داد کشید و چنگی به موهای سیاه رنگش زد.
+ با این حال چرا همش یه حسی بهم میگه خوب کردم؟!
چندبار با کلافگی روی سرش کوبید و بیشتر روی کاناپه لم داد.
-با کی حرف میزنی؟
جيسونگ درحالی که دستاش رو داخل جیب هودیش قایم کرده بود معذب پرسید
و کمی اونورتر روی کاناپه نشست. طبق عادتش داخل خودش جمع شد و درحالی که بخاطر موهای لخت پریشون روی صورتش فقط چشم هاش دیده میشدن به هيونجين که مثل بدبختا دستش رو روی سرش گذاشته بود خیره شد.
+ من؟ من عام من من؟ من. راستش من، میدونی من آه.......
هيونجين انگار که مچش توسط مادرش گرفته شده باشه کلمات رو کنار هم ردیف کرد و با کلافگی پیشونیش رو فشرد.
جيسونگ سرش رو با حالت کیوتی برای تاییدش تکون داد.
- آره دیگه، فکر کنم با خودت حرف میزدی ، منم خیلی اینکارو میکنم.
پسر کوچیکتر برخلاف همیشه با اشتیاق حرف هاش رو بدون خجالت گفت و سعی کرد مكالمش رو با هيونجين ادامه بده.
این رفتارش برای خودش هم عجیب بود ولی از وقتی هیونجين رو دیده بود احساس میکرد میتونه باهاش راحت باشه، یه جور احساس مثل اینکه انگار خیلی وقته که میشناستش.
+خب آره من خیلی وقتا با خودم حرف میزنم، وقتایی که نمیتونم خودم رو بفهمم، عجيبه؟ اینکه خودم خودمو سرزنش میکنم؟
هيونجين با گیجی پرسید و پاهای بلندش رو شروع به تکون دادن کرد.
-نه!بيا نزدیک تر بشین بهت یه رازیو بگم.
با ذوق گفت و به کنارش اشاره کرد تا هيونجين بياد کنارش بشینه. به دلایلی با اون پسر احساس راحتی خاصی داشت، معذب نبود، نمیترسید و خجالت نمیکشید.
هيونجين شونه ای بالا انداخت و رفت کنارش نشست.
+من راز نگه دار خوبی نیستم
جهت اطلاع گفت و باعث شد پسر کوچیکتر دستش رو به معنای مهم نیست تکون بده.
- مینهو ام هر وقت عصبی میشه با خودش حرف میزنه، یادمه اون اولا که تازه اومده بود خونمون، همش با خودش مرور میکرد که چرا باید منو نکشه!بعضی وقتا حتی خودش رو قانع میکرد که بهتره منو بکشه چون تحمل مجازات راحت تر از تحمل منه.
جيسونگ پچ پچ طور کنار گوش هيونجین گفت و بعدش ریز ریز خندید. اون اولا بخاطر این حرفای مینهو میترسید و همیشه نگران بود ولی بعدش کم کم متوجه شد مينهو فقط عصبيه.. فقط همین.
هيونجين با شنیدن این حرفا یکی از ابروهاش رو بالا داد و به پسری که حالا از جلوی آینه کنار رفته بود و توی آشپزخونه معلوم نبود مشغول چه کاریه خیره شد.
+منظورش چی بوده که بکشتت؟ تو هر روز باهاشی این بهت استرس وارد نمیکنه؟ ولی.... اون که الان خیلی مواظبته. تقریبا همرو شوکه کرده با رفتارش.
پسر بزرگتر هم روش جيسونگ رو تقلید کرد و دم گوشش پچ پچ طور گفت که باعث شد جيسونگ به خنده بیفته. همونطور که متوجه شده بود، هيونجين عاشق حرف زدن و ارتباط برقرار کردن بود ولی همه ازش فراری بودن. کافی بود یه موضوع بهش بدی تا مثل دخترای دبیرستانی شروع به پچ پچ کردن بکنه.
-تو مگه یه شیطان نیستی؟ چرا اصلا شبیه چیزی که باید نیستی؟
با خنده گفت و باعث شد حالت چهره هيونجین کی عوض بشه.
+ از شاهزاده جهنم چه انتظاری داشتی؟ اینکه چپ برم و راست بیام فرشته و آدم بکشم؟ از دست راستم خون سیاه و از دست چپم خون قرمز بچکه؟ تا وقتی کسی باهام کاری نداشته باشه... منم باهاش کاری ندارم. اگه کسی بخواد دوستم باشه باهاش مثل دوستم رفتار میکنم، و اگه بخواد دشمنم باشه منم باهاش مثل دشمن رفتار میکنم. هرچند که هیچکس تا الان نخواسته دوستم باشه، همشون به طورین انگار من قاتل زنجیره ایم که داره ازاد میگرده.
هيونجين توضيح داد و نفسش رو با خستگی به بیرون فرستاد، متنفر بود! از اینکه حتی فرصت نشون دادن خود واقعیش رو هم به هیچکس نداشت. همه اونو میشناختن، و اگه حتی یه قدم هم برای ارتباط برقرار کردن برمیداشت بقیه از ترس ده قدم عقب میدوییدن.
-راجع به جونگین چی؟ تو همون دوستی هستی که فليكس راجع بهش حرف میزد؟ همونی که میگفت به جونگین اهمیت میده.
هيونجين لحظه ای شوکه شد و کمی عقب رفت. اون پسر یه جورایی هر لحظه معتجبش میکرد.
+ فليكس؟ فليكس رو دیدی؟
جيسونگ سرش رو به نشانه تایید تکون داد، هرچقد که بیشتر میگذشت بیشتر احساس راحتی میکرد، پس کمی راحت تر نشست و موهایی که نصف صورتش رو پوشونده بودند رو بهم ریخت.
- اوهوم، وقتی جونگین تصادف کرده بود، اون پسر مو نقرهای خیلی مراقبم بود. حتی واسم ابمیوه و شیرینی میخرید.
جيسونگ با ذوق گفت و باعث شد پسری که موهای بلندش روی گردنش پخش شده بودن با تعجب عقب بره.
+داری راجع به فليکس حرف میزنی؟!
YOU ARE READING
YourSoul| Hyunin
Fantasy"داستانی دربارهی شیطانی که عاشق روح یک پسر بچه شده" هوانگ هیونجین، پسری که تنها فرزندِ شیطانه؛ وقتی از جهنم وارد زمین میشه..عاشق روح پسر بچه ای به اسم یانگ جونگین میشه، ولی هرگز خودش رو نشون نمیده و پنهانی معشوقش رو تماشا میکنه! یانگ جونگین، پسری...