Part31

460 123 9
                                    

+چی میخوای؟
مینهو درحالی که انگار نفس کشیدن هم براش سخت به نظر میومد به سختی از بین لبای چفت شدش گفت و نگاهش رو به زمین دوخت.
+لی فلیکس رو.
مینهو با این حرف سرش رو بالا اورد و به هادس خیره شد تا ادامه حرفش رو بشنوه، نگاهش متفاوت بود، دیگه عصبی و حتی ناراحت هم نبود، بی حسی داخل نگاهش ترسناک بود و این از چشم جیسونگ پنهون نمیموند.
+چند روز پیش از اینجا فرار کرد، سعی کردم راضیش کنم ولی داشت خودشو میکشت! از انجایی که میدونم لی فلیکس طعمه راحتی نیست، بهت یک ماه وقت میدم، اگه ماه بعد همین روز فلیکس اینجا بود دهن من بسته میمونه، و اگر نه.. باید به جای فلیکس دنبال جنازه جیسونگ باشی.
مینهو نگاه های خیره جیسونگ و خدای مرگ رو روی خودش احساس میکرد اما به جز سکوت هیچ عکس العمل دیگه ای از خودش نشون نمیداد، توی چند لحظه انگار کل احساساتش تبدیل به خاکستری شده بودن و روی زمین پخش شده بودن.
بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بگه دست هاش رو توی جیب شلوار سیاه رنگش فرو برد و سمت در سیاه رنگ خونه خدای مرگ رفت.
هنوز به در نرسیده بود که دستای سردی به دست هاش چنگ زد.
جیسونگ هیچ تفاوتی با مینهو نداشت، نمیدونست چی بگه، چیکار بکنه، حتی دیگه نمیتونست اشک بریزه‌.
فقط با گیجی به دستای مینهو چنگ زده بود و مثل دیوونه ها بهش خیره شده بود، انگار دیگه حتی یادش نمیومد چطور باید پلک بزنه!
مینهو بدون اینکه نگاهی به پسر پشت سرش بندازه به شدت دست خودش رو از بین دستای جیسونگ بیرون کشید و از اون خونه خارج شد.
با این حرکت انگار که تیر اخر هم به جیسونگ خورده باشه زانو هاش سست شد و بهت زده روی زمین کوبیده شد.
نفهمید چی شد که پلک هاش روی هم افتاد و کم کم فضای اطرافش برای تاریک شد.
و بالاخره اون درد داخل قفسه سینش آروم شد.
----------
-ناراحت نیستی؟
جونگین درحالی که موهای تازه رنگ شده‌ی آلبالوییش رو داخل آینه آرایشگاه بر اندازه میکرد روبه هیونجین گفت و باعث شد پسر کنارش دست از زل زدن بهش برداره.
+نه ناراحت نیستم، یه جوری نباش انگار اهمیت میدی.
هیونجین این رو گفت و لبخندی به پسر روبه روش زد.
جونگین با این حرف شونه ای بالا انداخت و سمت کیفش روی میز رفت.
بعد از برداشتن کیفش از ارایشگاه بیرون رفت و همین حرکت باعث شد هیونجین هم به سرعت بلند شه و دنبالش راه بیفته.
هوا نسبتا تاریک شده بود و سردی هوا به همراه بادی که میوزید اصلا چیز هایی نبودن که هیونجین ازشون خوشش بیاد.
کمی داخل خودش جمع شد و پا به پای جونگین قدم برداشت.
+به نظرت مشکل از منه؟ عاشق آدم اشتباهی میشم،دوست اشتباهیو انتخاب میکنم!
درحالی که دست هاش رو توی جیبش فرو برده پرسید قدم های بیخیالی برداشت، به هرحال هیچ انتظاری از جونگین نداشت.
-قطعا مشکل از توعه، چرا باید بخوای دنبال من راه بیفتی؟
جونگین به تلخی گفت و باعث شد هیونجین سر جاش متوقف بشه:
+چون دوست دارم، چون زندگیم به این کار بستس، هنوز متوجهش نشدی؟! اگه میتونستم مثل فلیکس بهت بگم بری گمشی مطمئن باش خیلی وقت پیش گفته بودمش! فقط کافیه یکم باهام راه بیای جونگین چرا نمیتونی؟
صدای هیونجین اروم و تا حدودی نا امید بود، اما چرا حرف هاش عصبی به نظر میرسیدن؟
جونگین نگاهش رو از پسر مقابلش گرفت"دوباره این چرتو پرتا"
پیش خودش زمزمه کرد و با یه دستش چتری های البالویی رنگش رو کنار زد.
-حدقلش اینه که دیگه غریبه نیستی، دارم باهات حرف میزنم، این یه پیشرفت نیست؟
جونگین بر خلاف انتظار هیونجین جواب داد و باعث شد چشم های نا امید پسرک قد بلند ناگهان بدرخشن.
جونگین همه اون برق زدن ها رو میدید، وقتی به چشم های دو رنگ اون پسر خیره میشد نمیتونست هیچ چیز دیگه ای به جز عشق احساس کنه، چشم های اون حرف میزدن حتی اگه خودش چیزی نمیگفت، اما جونگین این رو دوست نداشت، اون همیشه از هیونجین ترسیده بود، نمیترسید چون اون پسر یه شیطان بود، نمیترسید بلایی سرش بیاد، اون از احساسات هیونجین میترسید.
احساسات هیونجین برای آدم خشکی مثل جونگین که کل زندگیش از چیز هایی مثل "عشق" فرار کرده بود... خیلی زیاد بودن!
آدمی که همیشه از وابستگی دور مونده بود و حتی واژه وابسته بودن هم براش دور از ذهن بود نمیتونست همچین چیزی رو تحمل کنه!
به خصوص که هیونجین کسی بود که دوران بچگی جونگین رو خراب کرده بود و این لحظه ای توی ذهنش کمرنگ نمیشد.
+واقعا دیگه غریبه نیستم؟
هیونجین طوری با ذوق گفت که جونگین احساس کرد الانه که اون پسر بزنه زیر گریه.
-اره نیستی، چون خودتو به من تحمیل کردی، چون بهم گفتی گزینه دیگه ای ندارم.

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now