Part21

476 139 9
                                    

وقتی دید اون پسر کاملا توی حالو هوای خودش گرمه به شدت سمتش پرواز کرد و با نهایت سرعتی که میتونست اون رو به اونطرف خیابون کشوند.
-وویونگ مشکل چیه؟ همه دارن نگاهت میکنن،اینطوری کنی مقامت رو خیلی راحت از دست میدی.
یجی پشت سر هم با اضطراب میگفت و همراه باهاش دست هاش رو هم تکون میداد ولی پسری که روبه روش بود فقط سرجاش خشک شده بود.
اون بوی آشنایی که انگار کل ذهنش رو تصرف کرده بود حتی لحظه ای کمتر نمیشد و این وویونگ رو گیج تر میکرد. بو انگار از زیر زمین میومد و اگه میتونست همون لحظه همه چیو بیخیال میشد و میرفت دنبال عطر اشنایی که بعد از چند سال دوباره تونسته بود حسش کنه،ولی با وجود بیشتر از هزاران چشمی که روی اون ثابت شده بود و انگار منتظرش ایستاده بودن، نمیتونست هیچکاری بکنه و برای همین فقط خشکش زده بود.
-نمیتونه خودش باشه..
با گیجی زمزمه کرد و یجی یکی از ابروهاش رو بالا داد،هرچی که بود احتمالا یه مسئله مهم برای اون پسر بود که اون ازش خبر نداشت.
-وویونگ،داری راجب کی حرف میزنی؟ همه منتظر توئن!
اینبار کمی جدی تر گفت و موهای نقره ای رنگش رو که بخاطر باد روی صورتش میریختند رو کنار زد.
با صدای انفجار بعدی که در نزدیکی اونا رخ داد با کلافگی دستاش رو روی شونه های فرشته نگهبان دوم گذاشت،به اون نیاز داشتن..جونگ وویونگ هرکسی نبود که ولش کنن و تنهایی به جنگ با نیمه شیطانا برن.
هوش اون قدرت اون همه و همه برای یجی لازم بود.در شرایطی که مینهو هم کنارش نبود،نمیتونست خیلی راحت فقط وویونگ رو به حالش خودش رها کنه.
-گوش کن وویونگ،هرچی که هست بعد از حل کردن این قضایا میتونیم بهش رسیدگی کنیم هوم؟الان با ما بیا.
وویونگ با این حرفا انگار که حتی بدتر از قبل قلبش ترک خورده باشه دوباره اشک هاش روی صورتش ریختن."همیشه میگم بعداً،هیچوقت دنبالش نگشتم،مثل احمقای ترسو فقط میگم بعداً و ازش فرار میکنم"
درحالی که از شدت حرص و فشاری که بهش وارد میشد ناخوناش رو کف دستش فشار میداد،خودش رو از درون تحقیر و تخریب کرد!توی اون لحظه بیشتر از هرکسی از خودش و شرایطش متنفر بود.
باید با یجی میرفت؟ یا میموند و منبع اون عطر خاص رو پیدا میکرد؟
دو راهی بزرگی که وویونگ در جوابش فقط خشکش زده بود.
مطمئن بود داره از یه جایی زیر زمین میاد و نمیتونست بابتش بی تفاوت باشه!
-بدون من برید.واسم مهم نیست اخرش چی میشه.
یجی با شنیدن این حرف مردمک چشماش گشاد شدن و خواست جلوی وویونگ رو بگیره ولی اون پسر خیلی زودتر از اینا رفته بود و تمام کسایی که منتظر اون بودن رو تنها گذاشته بود.
دختری که لباس های سفید رنگ ساده ای به تن داشت وقتی دید چاره ای جز بدون وویونگ رفتن ندارن برگشت سمت جایگاهش و الماس مخصوص خودش رو بین دستاش گرفت.
-بدون فرشته نگهبان دوم میریم،گروه های یک و دو با من میان،مینهو قطعا الان کمک لازم داره.
این رو گفت و بعدش شروع به پرواز کردن کرد تا ارتش بزرگی که پشتش ایستاده بودن به دنبالش حرکت کنن.
--------------
با دقت اخرین گیره رو هم به باندای دور شکم جونگین وصل کرد و نفس راحتی کشید.
+زخمت اونقدرام عمیق نیست و به جای حساسی نخورده،فقط شاید یکم درد داشته باشی که قابل تحمله.
هیونجین توضیح داد و جونگین فقط نگاه تاریکش رو بهش دوخت،از اینکه توی این وضعیت همه داشتن به زخم اون اهمیت میدادن داشت دیوونه میشد.
میخواست دوباره شروع به حرف زدن راجع به مادرش بکنه ولی با دیدن ارتشی که حجم بزرگی از اسمون رو پوشونده بودن حرفش رو خورد،یه روزه چه بلایی سر زندگیش اومده بود؟! احساس میکرد در یک لحظه پرت شده توی دنیای دیگه ای که به هیج وجه براش قابل باور نبود.پس فقط در سکوت سعی داشت همه چیز رو تحلیل کنه.
-اونا دیگه چین؟!
سوالی که توی ذهنش بود توسط جیسونگ که با دهن باز به اسمون خیره شده بود مطرح شد و مینهو با بی حسی برگشت تا ببینه اینبار چه چیزی برای اون پسربچه سوال شده.
با دیدن یجی که بالاخره با بقیه فرشته های نگهبان اونجا بود نفس راحتی کشید.
+فرشته های نگهبانن،فک کنم تا الان فهمیدی که وظیفشون چیه.
مینهو درحالی که دستش رو روی گردن زخمیش گذاشته بود گفت و باعث شد هیونجین با حالت افتخار مانندی سرش رو تکون بده.
+نمیدونستم انقدر زیادن!دقیقا همونطوری هستن که باید باشن!
فرشته نگبهانی که همه جای بدنش جای سوختگی و زخم دیده میشد سری تکون داد:
+اینا کمتر از نصف فرشته های نگهبانن،ما هیچوقت بهشت رو بی دفاع ول نمیکنیم.
مینهو مختصر توضیح داد و برگشت سمت جیسونگ تا بلندش کنه.
+بلند شید،حالا که فرشته های نگهبان رسیدن ما دیگه میتونیم بریم.
با این حرف چشمای جیسونگ و جونگین نگران تر از قبل شد.
-کجا بریم؟ پس مادرم چی؟
-درست میگه،پس خانم یانگ چی؟
جونگین سریع گفت و جیسونگ هم در ادامه با نگرانی تاییدش کرد.
هیونجین و مینهو  که حسابی داشتن از این وضعیت کلافه میشدن نفسشونو با حرص بیرون دادن.
+الان به یکی میسپاریم مواظب خانم یانگ باشه،خوبه؟
هیونجین درحالی که به شدت داشت تلاش میکرد کنترلش رو از دست نده گفت و جونگین سرش رو با لجبازی به چپو راست تکون داد و ناگهان با حرص از سر جاش بلند شد و سیلی محکمی روی چهره بی نقص هیونجین کوبید که باعث شد مینهو با تعجب یکی از ابروهاش رو بالا بده.
-نه نمیشه،خودمو ببر اونجا،از کجا میتونم به شماها اعتماد کنم؟!
جونگین با نهایت قدرتی که داشت داد کشید و باعث شد هیونجین هم کنترلش رو از دست بده و هل محکمی به پسر کوچیکتر روبه روش داد که باعث شد به عقب پرت بشه و با دیوار پشت سرش برخورد کنه:
+چرا باید مامان کوفتی تورو نجات بدم درحالی که تو همین چند ساعت پیش منو وسط خیابون ول کردی بمیرم؟!
با داد دومی که هیونجین کشید جیسونگ با ترس سرجاش پرید و دستاش رو روی گوش هاش گذاشت.
+خفه شید!با هردوتاتونم،تمومش کنید.
مینهو که به خوبی متوجه ترسیدن جیسونگ شده بود با لحن دستوری تذکر داد و پیش پسر کوچیکی که با ترس توی خودش جمع شده بود رفت و کنارش زانو زد.
+خوبی؟
با ملایمت پرسید و نگاهش رو به صورت رنگ پریدش که با چتری های سیاه رنگش تزئین شده بود داد.
-جون..جونگین وقتی میترسه نمیدونه...نمیدونه چطوری خواستش رو بیان کنه..میشه به جاش من ازت خواهش کنم که مادرش رو نجات بدی؟ من واقعا میترسم.
جیسونگ با اضطراب درحالی که دائم به لبه های هودی خاکیش چنگ میزد درخواستش رو مطرح کرد و باعث شد مینهو احساس کنه اون پسر واقعا غمگینش میکنه!
دستاش رو باز کرد و دوباره اون جسم کوچیک رو توی آغوشش کشید،براش مهم نبود که اگه هرکس دیگه ای بود رفتارش چطوری میشد،فقط میدونست وقتی جیسونگ رو میبینه انقدر غم و درد رو یکجا درونش میبینه که کاری جز بغل کردنش از دستش برنمیاد.
+خیلی خب،من میرم پیداش میکنم باشه؟حالا دیگه نترس.
به ارومی گفت و جیسونگ رو از داخل بغلش بیرون کشید.
بدون اینکه بخواد حتی ثانیه ای رو از دست بده بالهاش رو باز کرد و انقدری بالا رفت تا شاید بتونه یجی رو پیدا کنه.
به لطف چشم های تیزش خیلی راحت تونست دختری که داشت سنگ بزرگیو از روی آدمای بیگناه روی زمین برمیداشت رو ببینه.
با نهایت سرعت خودش رو کنارش رسوند و دستای زخمیش رو زیر سنگ گذاشت تا توی بلند کردنش بهش کمک کنه.
-لی مینهو؟ چه عجب دارم صورت تورو هم زخمی میبینم!
با لبخند گفت و طولی نکشید که با قدرت هردوتاشون سنگ رو بلند کردن و به گوشه دیگه ای انداختنش.
+میتونی دنبال یه نفر بری و اون رو ببریش یه جای امن؟
دخترک درحالی که دستاش رو بهم میکوبید تا خاک هاش روی زمین بریزن سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
-اگه تو بخوای چرا که نه.‌
مینهو با رضایت سرش رو تکون داد و بعد از دادن اطلاعات به یجی خودش پیش جیسونگ برگشت.
+بلند شید بریم،توی جنگل جایی رو میشناسم که میتونیم تا این قضیه ها تموم شن اونجا بمونیم.
مینهو توضیح داد و میخواست خودش جلوتر از بقیه راه بیفته که با دیدن چشمای لرزون جیسونگ و جونگین سرجاش متوقف شد.
+خانم یانگ رو بردن یه جای امن،پیش کسیه که بهش اعتماد دارم،نگران نباشید و بلند شید بریم.
هر سه نفرشون با شنیدن این حرف سری به نشانه تایید تکون دادن و از سرجاشون بلند شدن.
+راستی کسی فلیکس رو ندیده؟
هیونجین انگار که تازه دوستش یادش افتاده باشه پرسید و هیچ جوابی از بقیه دریافت نکرد،خیلی وقت بود که دیگه پیششون نبود.
از انجایی که فلیکس معمولا سرخود عمل میکرد سعی کرد فقط بیخودی نگران نباشه و راهش رو پشت سر مینهو ادامه داد.
----------------
+همین الان با نهایت سرعتت برگرد به عمارت و مراقب فلیکس باش،ماموریت امروز تمومه.
خدای مرگ با خونسردی روبه اکو گفت و باعث شد پسری که یکی از چشم هاش رو پوشونده بود بدون چون و چرا به دستورش عمل کنه و اون محل رو ترک کرد.
بعد از رفتن اکو،خدای مرگ هم پوزخندی زد و نگاهش رو اطراف محوطه گردوند تا مطمئن بشه که هیچ اثری ازش اونجا نمونده باشه.
+متاسفم چوی سان،متاسفم که نمیتونم بذارم پسری که داره میاد دنبالت رو ببینی.
با نهایت بی رحمی گفت و طولی نکشید که دود سیاه رنگش همه جارو فرا گرفت و دیگه،هیچ اثری ازش دیده نمیشد.
-
پسری که با سختی زیادی راه خودش رو به اون زیر زمین نا اشنا پیدا کرده بود با کلافگی لگد محکمی به اولین در فلزیی که دید زد.
بدون اتلاف وقت سریع واردش شد ولی هیچی جز دود سیاه نمیتونست ببینه!
دستش رو روی بینیش گذاشت و با دقت اطراف رو برسی کرد.
به معنای واقعی هیچی نمیتونست ببینه،و این یعنی بخاطر هیچی بیخیال همه چی شده بود؟ "دوباره گند زدی جونگ وویونگ"
با نا امیدی از اتاقک خارج شد و سعی کرد از ریختن اشک هاش جلوگیری کنه،حتی نمیدونست چه جوابی باید به یجی و بقیه بده!
پسری که دائم باعث میشد وویونگ سر زندگیش ریسک کنه هیچوقت پیداش نمیشد و این انگار هر لحظه بیشتر از قبل قلب اون رو فشرده میکرد.
------
با لجبازی دستاش رو بین زنجیر هایی که به اسارت کشیده بودنش تکون داد،خودشم میدونست بی فایدس ولی انقدری با حرص میکشیدشون که باعث میشد به خون ریزی بیفتن.
-خودت گذاشتی فرار کنم،اونوقت خودت اوردی تو این جهنم زندانیم کردی؟
با لحنی که ذره ای ترس درونش نبود داد کشید و منتظر جواب موند.
و قطعا که قرار نبود جوابی بگیره،دست ها و پاهاش و حتی گردنش با زنجیر های فلزی بسته شده بودن و توی اتاقی قرار داشت که چیزی دیواره های سنگی و زنجیر نمیدید.
موهاش حسابی بهم ریخته بودن و صورت زخمیش به همراه لباس های پارش خبر از این میدادن که شرایط آرومیو نداشته.
با اینکه دستاش خون ریزی میکردن ولی با لجبازی بیشتری اون هارو پایین میکشید و تکون میداد تا شاید بتونه از شرشون خلاص بشه.
با باز شدن در سرش رو با پررویی بالا اورد و با دیدن خدای مرگ که با پوزخند نزدیکش میشد فقط سکوت کرد،تقریبا از یه چیزی مطمئن شده بود،اونم این بود که خدای مرگ هرکاریم باهاش بکنه"نمیکشتش"
هادس درست روبه روی فلیکس ایستاد و دستشو زیر چونش قرار داد:
+میدونی چی راجب تو برای من خیلی جذابه؟
خدای مرگ درحالی که فک فلیکس رو بین دستاش گرفته بود پرسید و فلیکس بدون اینکه جوابش رو بده فقط سرش رو با حالت تخسی تو جهت مخالف چرخوند که باعث شد خدای مرگ تک خندی بزنه و دوباره از فکش بگیره و اون رو وادار کنه بهش زل بزنه.
+اینکه تو همیشه اون پسری هستی که دستاش بخاطر بسته شدن خون ریزی میکنن.
این رو گفت و به خونی که از دستای استخونی فلیکس چکه میکرد اشاره کرد.
+درست نمیگم؟
درحالی که دستش رو نوازش وار روی صورت زخمی فلیکس میکشید زمزمه کرد.
داشت درست میگفت،لی فلیکس همیشه اون پسری بود که بخاطر شکستن قوانین دستگیر و شکنجه میشد،ولی از تک تکشون فرار میکرد و کارهاش رو از سر میگرفت.حالا میخواست قوانین دنیای فرشتگان باشه یا قوانین خدای مرگ.
+صورتت برای اینکه اینطور زخمی بشه زیادی زیبا نیست؟هوم؟
فلیکس انگار که حوصلش سر رفته باشه دوباره صورتش رو از بین دستای بیرون کشید.
-منو بستی اینجا تحسینم کنی؟اگه میخوای شکنجم بدی یا اذیتم کنی برای اینکه فرار کردم خب یالا دیگه!حوصلمو سر نبر.
مردی که روبه روش ایستاده بود با خنده سرش رو به جپو راست تکون داد.
+فک کردی من احمقم؟کسی مثل تو رو نمیشه با این حرفا کنترل کرد.پس چرا بیخودی انرژیمو هدر بدم هوم؟
فلیکس نیم نگاهی به پسر بزرگتر که صورتش با زنجیر های براقی تزئین شده بود انداخت.
-تو..تو یه نقشه چیدی و یه نمایش توی دنیای انسانا راه انداختی،یه نمایش بزرگ راه انداختی تا قدرت خودت رو به رخ همه بکشی،از لیلیث نهایت استفاده رو کردی و الانم قصد داری همه چیو بریزی سر اون تا از سر راهت کنار بره؟قصد داری کل این دنیارو نابود کنی؟ چرا؟ چون مثل بقیه خداها شرایط خوبی نداری؟ برای همین منو نگه داشتی اینجا؟ که ازم برای چیدن نقشه های بهتر استفاده کنی؟ یا شاید...منم نوعی مانع بودم؟
فلیکس با خونسردی افکارش رو بدون هیچ فکری بیان کرد و با کنجکاوی به خدای مرگ زل زد.برخلاف شرایطی که توش قرار داشت چشماش با اشتیاق برق میزدن.
خدای مرگ با تحسین سرش رو تکون داد"همونطور که ازش انتظار داشتم،بیش از حد باهوشه"
پیش خودش زمزمه کرد و سمت سکویی که پشت سر فلیکس قرار داشت رفت تا وسایل مخصوص خودش رو برداره،این دلیلی بود که فلیکس رو کنار خودش نگه میداشت"هرکسی که امکان داره تبدیل به دشمنت بشه رو کنار خودت نگه دار"
-نظرت چیه برم لو بدم که همه اتفاقایی که توی زمین افتاد تقصیر تو بوده؟
فلیکس با بیخیالی گفت و خدای مرگ انگار که حرف هاش رو نشنیده باشه میله فلزی ای که از قبل حاضر گذاشته بود رو برداشت و درحالی که با خونسردی بر اندازش میکرد سمت فلیکس رفت.
با حوصله جلوی فلیکس زانو زد و لباس سیاه رنگ چرمیش رو که همین حالاشم پاره شده بود رو به کل توی تنش پاره کرد و جوری بهش خیره شد انگار که داره تصمیم میگیره تا تابلوشو کجای دیوار اتاقش اویزون کنه.
+یعنی کجا باید بزنمش؟..یا نه،خودت کجا دوسش داری؟
فلیکس که هیچ ایده ای نداشت خدای مرگ داره راجب چی حرف میزنه فقط با گیجی بهش زل زد.
+اینجا؟
بعد از گذاشتن دستش رو گردن فلیکس گفت و بعدش انگار که پشیمون شده باشه انگشتاش رو پایین تر سر داد و یه جایی پایین تر از ترقوش ثابت نگهش داشت.
+یا نه..روی گردنت بیشتر دردت میگیره،منکه نمیخوام تو درد بکشی میدونی که؟ پس پایین تر از ترقوت چطوره؟
پسر بزرگتر بدون اینکه منتظر جواب باشه میله ای که در انتهاش نشان کوچیکی داشت رو روی بدن فلیکس فشرد.
پسری که دستهاش بسته بود از سرمای وحشتناکی که درون بدنش به خصوص توی ناحیه قفسه سینش میپیچید داد کشید و چشم هاش رو روی هم فشرد.
اون ناحیه از پوستش انگار داشت زیر اون سرما ذوب میشد و برای همین،داد کشیدن فلیکس لحظه ای قطع نمیشد.چه بلایی داشت سرش میومد؟
یه حسی فراتر از درد کشیدن داشت که حتی نمیتونست درست راجبش فکر کنه.
خدای مرگ نیم نگاهی به جای زخم روی بدن فلیکس انداخت و وقتی مطمئن شد که به خوبی ردش روی پوست پسرک نقش بسته اون رو برداشت و باعث شد فلیکس به نفس نفس زدن بیفته.
+بفرما برو به همه بگو من چیکار کردم،تا خودت رو هم به جرم همکاری با من بکشن!سابقتم که خرابه..
فلیکس بعد از اینکه کمی حالش سر جای خودش اومد نفسش رو با درد بیرون داد،هنوز هم از شدت دردی که بهش وارد شده بود احساس میکرد اون اتاق کوچیک داره دوره سرش میگرده.
-داری چه غلطی میکنی؟ مثل برده ها روم نشان بردگی میزنی؟
فلیکس با ناباوری گفت و خنده هیستریکی سر داد.
+معلومه که همچین کاری نمیکنم، این نشان یعنی تو متعلق به خدای مرگی!و هرکاری که من کرده باشم،به پای توهم نوشته میشه.فقط همین!
هادس با خونسردی توضیح داد و مشغول باز کردن دست های زخمی فلیکس شد.
-خب این چه فرقی با بردگی داشت نابغه؟
فلیکس انگار که حالا کم کم داشت اروم میشد با تمسخر پرسید و خدای مرگ شونه ای بالا انداخت.
+برده ها معمولا انقدر زیبا و باهوش نیستن!
بعد از گفتن این دست های فلیکس رو باز کرد و بهش کمک کرد از سرجاش بلند بشه.
-ولم کن خودم میتونم راه برم،چی راجبم فکر کردی؟
پسر بزرگتر با شنیدن این حرف ولش کرد و خب برخلاف انتظارش حرف فلیکس راجب خودش کاملا درست بود.
بعد از اونهمه دردی که کشیده بود با لجبازی تمام سرجاش ایستاده بود و چشم های بی حسش که الان بیشتر شبیه یه سیاه چاله میموندن لحظه ای دست از نگاه کردن به خدای مرگ برنمیداشتن.
+میتونی بری حموم،میگم واست لباس بیارن.
بعد از گفتن این خودش رو جلو کشید و بوسه سحطی روی لبای خشک شده فلیکس گذاشت.
+ببخشید اگه دردت گرفت.
با لحنی که فلیکس بهتر از همه میدونست چقدر پوچ و تو خالیه گفت و باعث شد پسر کوچیکتر به خنده بیفته و اون رو جلو بکشه.
-ولی من خیلی دردم گرفت،چطوری تنهایی حموم کنم؟
همونقدر که حرفای خدای مرگ غیر واقعی بود حرفای فلیکس دو برابرش فیک بودن.
هادس سرش رو روی پیشونی پسر قد کوتاه تر که حالا بخاطر موهای بهم ریختش کیوت به نظر میرسید گذاشت.
+الان داری باهام شوخی میکنی لی فلیکس؟
-معلومه که نه.خودت اذیتم کردی خودتم باید ببریم حموم.همه جام خونیه!
فلیکس سریع جواب داد و خدای مرگ که به خوبی از هدف اون نیمه شیطان اگاه بود نیشخندی زد.
+اگه چیزی میخوای فقط بیانش کن،لازم نیست تظاهر کنی چقدر لوس و شکننده ای!این دوتا صفت واقعا هیچ جایی بین شخصیتت ندارن.
خدای مرگ با نیشخندی که هنوز از روی لبش پاک نشده بود گفت و فلیکس با کلافگی سرش رو تکون داد.
-چرا بحث خواسته های من که میشه یهویی تو پرحرف میشی؟فقط کارت رو بکن.
نیمه شیطان زمزمه وار گفت و دستاش رو دور گردن هادس حلقه کرد.
+باشه،ولی مطمئنی انرژیش رو داری؟و اینکه ازم عصبانی نیستی؟
همه چیز راجب اون پسر برای خدای مرگ جالب و به طرز عجیبی خنده دار بود. توی این شرایط نباید ازش کینه میگرفت؟ ولی اون با خونسردی فقط دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود.
-معلومه که انرژیش رو دارم،من که قرار نیست کار خاصی بکنم!
با این حرفش دوباره مرد روبه روش رو به خنده انداخت.
--------------
بعد از نیم ساعتی که گذشته بود و حالا دیگه کاملا از شهر خارج شده بودن.
با دیدن خونه ویلایی که وسط جنگل قرار داشت جونگین با خستگی خودش رو روی زمین انداخت.
مینهو جلوتر از بقیه رفت و در خونه رو باز کرد،وقتی که فهمیده بود مجبوره توی زمین مراقب جیسونگ باشه به خوبی میدونست موقعیتی پیش میاد که نیاز باشه جایی برن که کسی نتونه به راحتی پیداشون کنه،یا خودش جایی برای رفتن داشته باشه پس چند وقت پیش اونجارو محض احتیاط خریده بود.
+بیا داخل جیس-
برگشت بوده سمت جیسونگ تا به داخل دعوتش کنه ولی با دیدن اینکه تمام درختا و گل های اطرافشون پژمرده شده بودن چیزی جز خاکستر ازشون باقی نمونده بود حرفش رو خورد.
+نباید هیونجین رو میاوردیم اینجا.
با بیخیالی جوری که معلوم بود هیچ اهمیتی براش نداره گفت و در رو با اثر انگشتش باز کرد و بعد از اینکه خودش وارد خونه شد به جیسونگ هم اشاره کرد که بره داخل.
پسری که موهای آلبالویی رنگ داشت با تعجب به محیط اطرافش که کمی قبل جنگل بود ولی الان هیچ فرقی با قبرستون نداشت خیره شد.
هیونجین همچین بلایی سر طبیعت میاورد؟ به طرز عجیبی بیشتر از اینکه کنجکاو باشه و راحب هویت واقعی هیونجین بپرسه احساس میکرد دچار دژاوو شده.
-وایسا،این اتفاق همیشه وقتی بچه بودم برای من میفتاد!
با داد گفت و برخلاف دردی که داخل شکمش میپیچید از سرجاش بلند شد.
انقدری از بیاد اوردن خاطرات تلخ بچگیش شوکه شده بود که حتی نمیتونست راجبش درست فکر کنه.
هیونجین سری تکون داد و دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد.
+خب شاید یه نیمه شیطان عاشقت شده بود و همه جا دنبالت میومده.
بدون اینکه حتی به صورت جونگین نگاه کنه سرد گفت و وارد خونه شد و جونگین رو با افکار خودش تنها گذاشت.
"نیمه شیطان؟" "فرشته نگهبان؟" "بال؟"
اینا چیزایی بودن که هنوز برای پسرک بیچاره ای که تازه از کما بیدار شده بود هضم نمیشدن.
-نیمه شیطان؟ عاشقم شده باشه؟
با گیجی زمزمه کرد،بعد از اینکه روحش دچار مشکل شده بود و یه جورایی با روح جیسونگ قاطی شده بود خیلی از خاطراتش هنوز به درستی سرجاشون برنگشته بودن و این حتی بدتر از قبل مانع فکر کردنش میشد."تنها کسی که میشه بهش شک کرد خودش نیست؟"
با خودش گفت و سرش رو کج کرد"ولی اگه خودش باشه چرا باید خودش رو انقدر راحت لو بده؟"
سوالی که میدونست قراره بی جواب بمونه رو توی ذهنش مطرح کرد و بعد از اینکه چند دقیقه سرجاش ثابت مونده بود سرش رو تکون داد تا از شر افکارش خلاص بشه "کی اهمیت میده اون پسر کیه"
با خودش گفت و سعی کرد راجب این مسئله بیخیال باشه.به هرحال اینکه به غریبه ها اهمیت نده قانون زندگیش بود و ترجیح میداد ازش پیروری کنه.
در رو باز کرد و وارد خونه شد،با دیدن دکور ساده خونه و چینش مرتب و غیر تجملاتیی که داشت لبخندی زد.
خونه راحتی بود.
بیخیال سمت یکی از کاناپه ها رفت و خودش رو روی اون پرت کرد،روز راحتی نداشت و احساس میکرد انرژیش به زیر صفر رسیده.
گیج شده بود و میتونست اعتراف کنه ترسیده ولی حتی نمیتونه ابرازش کنه؟ نگرانی راجب مادرش داشت میکشتش.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد چند دقیقه استراحت کنه.
+هی جونگین...
چیزی از گذاشتن چشم هاش روی هم نگذشته بود که با صدای هیونجین جوری چشم هاش رو باز کرد که انگار خبر قتل مادرش رو شنیده باشه.
با نهایت عصبانیت دستش رو بدون فکر دراز کرد و گلدون سفید رنگی که روی میز بود و اون رو روی سر هیونجین کوبید.
-محض رضای خدا خفه شو و فقط یک دقیقه مثل کنه ها نچسب به من.اگه نخوام باهات حرف بزنم چیکار باید بکنم؟!
جونگین با نهایت انرژی مونده داخل بدنش داد کشید و گلدون سفید رنگی که روی سر هیونجین کوبیده شده بود با برخورد به پیشونیش شکست و تکه هاش روی زمین ریخت.
پسرک بیچاره که حالا قسمتی از پیشونیش خون ریزی میکرد و دستش رو روی اون ناحیه گذاشت و سعی کرد سرگیجش رو نادیده بگیره.
+معذرت میخوام.فقط میخواستم معذرت خواهی کنم بخاطر اینکه توی شهر سرت داد کشیدم.
ما بین دردی که بهش وارد میشد با چشمای بسته روبه آدمیزاد روبه روش گفت و باعث شد پسرکی که موهای آلبالویی رنگ داشت با طلبکاری از سرجاش بلند شه.
-توی این خونه اتاق یا یه همچین چیزی نیست؟ که بتونم بدون مزاحمت استراحت کنم؟
با لحنی سردی از جیسونگ پرسید و باعث شد قبل از اینکه جیسونگ حتی چیزی بگه مینهو جلو بیاد.
+اگه ما نجاتت نداده بودیم الان مثل هم نوعانت تیکه تیکه شده بودی و باید لاشتو از زیر سنگه جمع میکردن،ما حتی مادرتم نجات دادیم..
با لحن جدی همیشگیش گفت و دستای قدرتمندش رو روی شونه جونگین کوبید و اونو وادار کرد روبه روش زانو بزنه.
+فک نمیکنی الان باید این شکلی زانو بزنی و تشکر کنی؟!
-من هیچوقت از شما نخواستم که منو نجات بدید!مادرمم بخاطر جیسونگ نجات دادی،نمیفهمم باید برای چی باید تشکر کنم!
جونگین درحالی نگاهش رو به زمین دوخته بود با لحن تخسی گفت و دندوناش رو روی هم فشرد.
جیسونگ که از دور نظاره گر این ماجرا بود با استرس شروع به کندن پوست انگشت هاش کرد.
به خوبی هم مینهو رو میشناخت هم دوستش رو،ولی حتی جرئت نداشت یک قدم جلو بره و از مینهو درخواست کنه تمومش کنه. مینهو جدیدا با اون خیلی خوب رفتار میکرد ولی با این حال بازهم جرئت نزدیک شدن بهش رو وقتی که انقدر جدی شده بود رو نداشت.
مینهو که رفتار پسر روبه روش داشت اعصابش رو بهم میریخت نفسش رو با کلافگی بیرون داد و از یقه لباس جونگین گرفت و اون رو سمت شیشه های شکسته پرت کرد.
-اون گلدونی که شکستی ارث بابات نبود،به جای چرتو پرت گفتن جمعشون کن.اگه اشتباهاتت رو قبول کنی شاید ذره ای قابل تحمل تر بشی.
جونگین با درد صورتش رو جمع کرد و جوری که بدنش دوباره با شیشه ها برخورد نکنه از سرجاش بلند شد.
+برو بخواب،خودم جمعشون میکنم،ممکنه بازم زخمی بشی.
هیونجین که تا به حال نظاره گر این قضایا بود با خونسردی گفت و جونگین رو کنار زد تا شیشه های روی زمین رو برداره.
جونگین لحظه ای سرجاش ایستاد و به پسری که با پیشونی زخمی داشت خورده شیشه هارو با حوصله جمع میکرد خیره شد،انگار دنبال ذره ای عذاب وجدان درون خودش بود ولی هیچ اثری از عذاب وجدان دیده نمیشد"اون احتمالا فقط عذاب وجدان داره"
-غریبه ها همیشه متظاهرن.
روبه هیونجین تیکه انداخت و بعدش از کشیدن کلاه هودیش رو سرش سمت اتاقی که گوشه خونه قرار داشت رفت.
هیونجین انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه شیشه هارو از روی زمین جمع کرد و با لبخند قشنگی برگشت  سمت مینهو:
+جیسونگ داره از شدت ترس میلرزه.
با لبخند معنا دار و لحن خونسردی که به همراه زخم روی پیشونیش عجیب تر میشد گفت و بعدش بی تفاوت شیشه هارو توی سطل آشغال ریخت.
مینهو انگار که بهش برق وصل کرده باشن ناگهان سرجاش پرید و رو کرد سمت جیسونگ.
با دیدن پسری که توی خودش جمع شده بود و با استرس پوست دور انگشت هاش رو میکند لعنتی به خودش فرستاد،اون بچه یه جورایی فوبیای اینجور موقعیت هارو داشت،چرا فقط نمیتونست خودش اروم بمونه و بقیه رو هم اروم کنه؟

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now