Part8

639 153 6
                                    

جعبه سفید رنگی که حاوی کمک های اولیه بود رو بین دستاش جا به جا کرد و روبه روی پسری که با چشمای اشکی روی تخت نشسته بود و پاچه های شلوارش رو بالا داده بود نشست :
-چرا شلوارتو بالا کشیدی؟
با اخم به پاهای لاغر جیسونگ که کبود شده بیرون بودن اشاره کرد.
-میسوزه، بدنم میسوزه!
جیسونگ حالا با بغضی که بیشتر از قبل شده بود گفت و لباش به سرعت اویزون شدن.
-خیلی خب آبغوره نگیر بچه
مینهو روبه جیسونگ غرید که باعث شد جیسونگ کمی ازش فاصله بگیره.
مینهو سرش رو به چپو راست به نشونه تاسف تکون داد و دستش رو بالا اورد :
- دستتو بده به من.
با کلافگی گفت و تابی به چشماش داد .
جیسونگ با تردید به دست مینهو نگاه میکرد ، میخواست چیکار کنه؟
بالاخره وقتی حس کرد مینهو داره عصبی میشه دستش رو سریع روی دستش گذاشت و مینهو با دیدن دستش کلافه پسش زد :
-این نه احمق، اون یکی دستت.
جیسونگ با اضطراب سریع اون یکی دستش رو روی دست مینهو گذاشت و با چشمای براقی که حالا تبدیل به یه علامت سوال شده بودن به مینهو زل زد.
مینهو به رد پاهاش روی دست استخونی جیسونگ خیره شد.
روی پشت بوم انقدری محکم روی دستش کوبیده بوده که قسمتی ازش به کلی کبود شده بود و خون ریزی داشت.
دستمال سفیدی از توی جیبش در اورد و خیسش کرد و روی دست جیسونگ کشید. پسر کوچیکتر بخاطر سرد بودن دستمال لحظه ای ناخوداگاه دستش رو پس کشید.
دستش کبود شده بود و یه جورایی کل اون منطقه داشت میسوخت و کشیدن یه دستمال خیس مثل پاشیدن نمک روی زخم میموند.
-دستتو بده به من هان جیسونگ.
مینهو داد بلندی زد و دست لاغر پسر رو با شدت سمت خودش کشید.
جیسونگ در جوابش فقط چشماش رو بست و بدنش رو یکجا جمع کرد، اگه میخواست صادق باشه از اون پسر میترسید، انقدر میترسید که حتی با یک نگاهش هم میتونست اضطراب بگیره ولی یه جورایی درکنارش عصبی هم بود.
مینهو بیخیال نسبت به قیافه جمع شده پسری که روی تخت نشسته بود پنبه آغشته به بتادین رو برداشت و روی زخم دستش کشید تا عفونت نکنه.
جیسونگ آخی از روی درد گفت و لبش رو از تو به دندون گرفت تا صدای دیگه ای ایجاد نکنه که مینهو رو عصبی کنه :
-درد میکنه
با بغض گفت و چشماش رو روی هم فشار داد و دست آزادش رو مشت کرد.
مینهو بدون اینکه جوابی به پسرک بده باند سفید رنگ رو برداشت و دور دست جیسونگ پیچید و در اخر گیره فلزی رو بهش وصل کرد :
-من فقط مسئول زخمی بودم که خودم ایجاد کرده بودم پس اگه خیلی درد داری ...
مینهو وسط حرفش مکث کرد و باعث شد جیسونگ نگاه مظلومش رو بهش بدوزه.
بدنش کبود شده بود و میسوخت و جیسونگ واقعا نیاز داشت تا حدقل یه مسکن بخوره.
+اگه خیلی درد داری پس فقط تحملش کن. اگه میخوای گریه کنی مهم نیست فقط صدات به گوش من نرسه.
مینهو به سردی گفت و از روی زمین بلند شد و روی صندلی سیاه رنگی که کمی اونور تر بود نشست.
جیسونگ انگار که حالا کل امیدش رو از دست داده بود قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه هاش چکید.
پاچه های شلوارش رو پایین کشید و بدن دردمندش رو کمی جا به جا کرد و در اخر زیر لحاف آلبالویی رنگ جونگین دفن شد.
سوال های زیادی از اون پسر داشت ولی هر وقت که دهن باز میکرد بپرسه فقط یه سکوت مضخرف در فضا رو پر میکرد.
یه جورایی دوست داشت تمام مشت هاش رو روی اون پسر بکوبه و ازش بپرسه که چرا وقتی داشت زیر لگدای پدرش درد میکشید فقط وایساد و نگاه کرد؟
یا دوست داشت بپرسه چرا و چطور میتونه ببینتش؟ البته راجع به این سوال زیاد مطمئن نبود! چون ظاهرا اون پسری که خودش رو فرشته نگهبان معرفی کرده بود خودشم جوابش رو نمیدونست. و یا اگه جرئتش رو داشت حتما ازش میپرسید چرا از بالای پشت بوم پرتش کرد پایین تا بمیره ولی بعدش گرفتش ؟
ولی متاسفانه جرئت هیچکدوم رو نداشت و الان دقیقا همونطور که مینهو گفته بود داشت تلاش میکرد پسر خوبی باشه و دهنش رو چفت نگه داره.
مینهو نیم نگاهی به پسری که روی تخت توی خودش جمع شده بود انداخت.
چهرش به خوبی گویای حالش بود، کاملا واضح بود ذهنش انقدری شلوغه که نزدیکه از هم بپاشه :
- اون مادرجنده پدرت بود؟
مینهو زمزمه کرد و جیسونگ با شنیدن این حرف اخماش رو توی هم کشید :
-بهش نگو مادرجنده! مادربزرگم آدم خوبی بود.
جیسونگ انگار که ته دلش از همه چیز خسته و عصبی باشه سر مینهو غر غر کرد. مینهو چشماش رو توی حدقه چرخوند و بیشتر روی صندلی لم داد، حوصلش داشت سر میرفت و هیچ راهی جز حرف زدن با اون پسر لوس نمیدید :
-مامان خودت کجاست ؟
جیسونگ با شنیدن این حرف با ناراحتی چشماش رو روی هم فشرد .
- نمیدونم، وقتی کسی میمیره میره کجا؟
مینهو لحظه ای از شنیدن این حرف جا خورد "مادرش مرده و پدرش هم کتکش میزنه، به به عجب بدبختی!"
پیش خودش زمزمه کرد و زنجیر های وصل شده به دستش رو به بازی گرفت :
+ میره پیش یه عوضی دردسر ساز .
بیخیال گفت و جیسونگ انگار که مشتاق شده باشه به سختی از سر جاش بلند شد.
میره پیش کی ؟
انقدر چهرش مظلوم بود که مینهو نتونست بی جواب بزارتش :
-خدای مرگ، و باید بگم اصلا دلتونو صابون نزنید
، اون چرتو پرتای راجب اینکه اگه آدم خوبی باشید فرشته مرگ زیبایی به دیدنتون میاد رو فراموش کن، هادس با هیچکس خوب نیست البته اگه خودکشی کرده باشی شاید یه مقدار خوشش ازت بیاد.
جیسونگ با بهت پلک میزد و قیافش کاملا نشون دهنده این بود که حتی یک کلمه از حرفای مینهو رو هم هضم نکرده، خیلی از حرفای مینهو نگذشته بود که پسرک زد زیر گریه.
مینهو به سرعت چهرش پوکر شد و با حالت سوالی به جیسونگ خیره شد "این دیگه چه جهنمیه که من توش گیر افتادم؟"
پسر مقابلش درست مثل یه نوزاد بود، گریه کردنش بیشتر از اینکه عصبیش کنه کلافش میکرد:
- هی باز چته؟ درد داری؟
جیسونگ سرش رو به چپو راست تکون داد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد، در واقع حتی خودش هم نمیتونست دقیقا دلیل اشکاش چیه!
جونگین؟ مادرش ؟ ترس ؟ پدرش ؟ درد؟ و یا حتی شاید گرسنگی ؟
نمیتونست تشخیص بده دقیقا برای کدوم مشکلش قلبش در این حد داره فشرده میشه. از سر جاش به سختی بلند شد و درحالی که داشت گردن دردمندش رو بین دستاش میفشرد سمت اشپزخونه راه افتاد.
مینهو روی صندلی سرجاش موند و این درحالی بود که افکارش به جون هم افتاده بودن:
+بلند شم برم ببینم کجا رفت؟
+به من چه ربطی داره ولی؟
+دردسر درست نکنه؟
+بازم نیفته بیهوش شه؟
+بزنم بکشمش اصلا؟ نهایتش صد سال میرم زندان خیلی بهتر نیست؟
+نه زندان کسل کنندس
+بزار ولش کنم بره خودش هرکاری میخواد بکنه
+فلیکس اومد بردش چی؟! زئوس قطعا سرمو میبره در این شرایط!
+خب میمیرم راحت میشم اصلا
+نه من نمیمیرم که!
سرش رو بین دستاش گرفت و به چپو راست تکون داد تا شاید افکار مزاحمش پراکنده شن. این اولین باری بود که توی همچین شرایطی قرار میگرفت و این داشت اعصابش رو حتی بیشتر از قبل بهم میریخت.
با کلافگی زیادی از روی صندلی بلند شد و برای ساکت کردن افکار توی سرش هم که شده ،رفت تا ببینه جیسونگ داره چیکار میکنه.
با شکستن صدای ظرفی از سمت آشپزخونه قدم هاش رو تند کرد و وارد اشپزخونه شد.
با دیدن کاسه ای که روی زمین افتاده بود و تیکه تیکه شده بود و یکی از تیکه هاش دست جیسونگ رو برید بود به پوکر ترین حالت ممکن در اومد:
- هی بچه تو دو دقیقه نمیتونی سالم بمونی مگه نه؟
جیسونگ با بغض شیشه رو از توی دستش بیرون کشید و نگاه مظلومش رو به مینهو دوخت. درست میگفت اون هیچوقت نمیتونست کاری رو بدون ایجاد دردسر انجام بده، انقدری بدنش ضعیف بود که حتی نگه داشتن کاسه برنج هم توی دستش واسش سخت به نظر میومد!
-معذ...معذرت میخوام ، تو ظاهرا مجبوری اینجا بمونی و من همش میرم روی اعصابت.
مینهو تابی به چشماش داد و با یک دست کل شیشه های روی زمینو برداشت و توی سطل آشغال ریخت :
-معذرت خواهی میخوام چیکار اخه.
جیسونگ با بهت به دست پسری که حالا داشت بخاطر برداشتن شیشه های روی زمین خون ریزی میکرد نگاه کرد.
درحالی که اون بخاطر تیکه شیشه کوچیکی که توی دستش فرو رفته بود اشک میریخت مینهو بی توجه به خون ریزی دستش کل شیشه هارو جمع کرد و توی سطل زباله ریخت، کمی با شرمندگی سر جاش جمع شد، در این حد حساس بودنش احساس بدی بهش منتقل میکرد.
+داشتی چیکار میکردی ؟
مینهو بیخیال پرسید و دیوار پشتش تکیه داد.
جیسونگ سرش رو پایین انداخت، درحالی که با لبه های هودیه بنفش رنگش بازی میکرد زمزمه کرد :
- گشنم بود.
مینهو این کلمه رو شنید ولی درک نکرد دقیقا منظور جیسونگ چی بود"گشنم بود؟ گ.ش.ن.ه این دیگه چه اصطلاحیه؟"
با خودش زمزمه کرد و اخماش رو در هم کشید. این کارش انقدر طول کشید که جیسونگ حس کرد اشتباهی کرده و احساس اضطراب شدیدی وجودش رو گرفت :
-ببخشید چیز بدی گفتم؟
مینهو با چهره ای که انگار داشت میگفت "تراکنش ناموفق " برگشت سمت جیسونگ :
-گشنه؟
با صورت درهمی گفت، این اصطلاح رو زیاد شنیده بود ولی الان هرچقد که فکر میکرد یادش نمیومد که برای چه چیزی این رو استفاده میکردن.
جیسونگ سرش رو به نشونه تایید تکون داد :
-آره دیگه.. گشنم بود اومدم برنج بپزم .
با این حرف انگار که مینهو تازه فهمیده باشه منظور جیسونگ چیه "آهان " بلندی گفت .
-یادم رفته بود موجودات فانی نیاز به تغذیه دارن.
جیسونگ با حالت متعجبی از روی صندلی بلند شد و کاسه دیگه ای برداشت. مینهو بیخیال شونه ای بالا انداخت و خواست روی کاناپه بشینه که با حس کردن چیزی سرجاش متوقف شد.
کمی این پا و اون پا کرد و بعدش رو کرد سمت جیسونگ :
-خب پس تو بر.. برنج؟ اره برنجتو بپز، از خونه بیرون نرو و نخواب تا من برگردم .
به تندی روبه جیسونگ گفت و مطمئن شد لحنش به قدری جدی باشه که اون پسر دردسر درست نکنه.
---------------•●•----------------
بالای سر پسری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و انواع دستگاه های تنفسی بهش وصل شده بود ایستاد.
بدنش رو باند پیچی کرده بودن و صدای دستگاهی که ضربان قلبش رو اندازه میگرفت توی فضای اتاق پخش میشد و خبر از زنده بودن اون پسر مو آلبالویی میداد.
اگه بقیه میتونستن ببینش اینطور راحت وارد این اتاق نمیشد.
حتی روزی فکرش رو هم نمیکرد اون پسر کوچیکی که آبنبات به دست بازی کردن همکلاسی هاش رو از دور نگاه میکرد تبدیل به سلبریتی بشه که خبرنگار ها حتی یه لحظه ام تنهاش نمیزارن.
به ارومی جوری که صدای زیادیی ایجاد نکنه صندلی توی اتاق رو سمت تخت کشید و روش نشست . دست جونگین رو که دورش باند سفید رنگی پیچیده شده بود رو توی دستش گرفت و به صورتش فشرد.
بوی بیمارستان ، بوی ضدعفونی کننده و داروهای مختلف و الکل زیر بینیش میپیچید.
همه جا به طرز مضخرفی سفید بود، حالش داشت از این وضعیت یکنواخت بهم میخورد.
وقتی توی جهنم بود همیشه به دیوار های سیاه رنگ زل زده بود و حالا نوبت دیوار های سفید رنگ بود.
انگار کسی قلبش رو بین دستاش گرفته بود و فشار میداد، میتونست حس کنه که روح جونگین روی زمینه ولی بخاطر شرایطش نمیتونست بفهمه اون کجاست و یا داره چیکار میکنه، ترسیده؟ احساس تنهایی میکنه؟
هیچی نمیدونست فقط میتونست حضورش رو حس کنه.
سرش رو جلو تر برد و روی میله تخت گذاشت .
به چشمای بسته جونگین زل زد و آروم لب هاش رو از هم فاصله داد:
-میدونی من آرزو های کوچیکی دارم ولی نمیتونستم داشته باشمشون، دوست داشتم هر شب کنارت بشینم و بهت شب بخیر بگم، تا صبح بالای سرت بشینم، زمستونا حواسم باشه تا نکنه لحاف از روت کنار بره و سردت شه و تابستونا تا صبح حواسم باشه توی خواب گرما اذیتت نکنه. دوست داشتم هر دقیقه بهت بگم که چقدر دوست دارم و میتونم کل زندگیم رو صرف نگاه کردن بهت بکنم. دوست داشتم همیشه پشت سرت راه برم و مواظبت باشم، حالا که میتونم کنارت باشم چرا تو کنارم نیستی جونگین؟ حالا که من اومدم کنارت تو تنهام میزاری؟
حرفایی که چند سال پیش گفته بود رو انگار که حفظ کرده باشه زیر لب زمزمه کرد، مگه میشد آرزو هاش رو فراموش کرده باشه؟ مگه میشد افکاری که باهاشون زندگی کرده بود رو از یاد ببره؟
خم شد و بوسه ریزی روی دست جونگین گذاشت، عذاب وجدان خاصی نسبت بهش داشت "اگه من نبودم اون هیچوقت انقدر اذیت نمیشد "
میدونست چقدر داره به پسر روی تخت اسیب میزنه ولی خودخواه تر از این حرفا بود که فقط ولش کنه و بره!
با مشت نسبتا محکمی که روی شونش کوبیده شد با تعجب سرش رو برگردوند.
با دیدن فلیکس نفسش رو به بیرون فوت کرد و با نگاه سوالی بهش نگاه کرد:
- از دیشب اینجا نشستی، جمع کن بریم دیگه.
فلیکس داد زد و مشت دیگه ای روی شونه هیونجین کوبید. هیونجین دستش رو روی شونش گذاشت و از سر جاش بلند شد.
فلیکس درست میگفت، اونجا نشستن چیزی رو حل نمیکرد، نه جونگین یهویی به هوش میومد و نه حال خودش بهتر میشد!
خم شد و اینبار چتری های آلبالویی رنگ جونگین رو بوسید :
-خیلی خب بیا بریم .
روبه فلیکس گفت و از اتاق خارج شد.
---------------•●•----------------
با دیدن سونگمین که نامه ای توی دستش گرفته بود دست از نوشتن برداشت و سرش رو معنی اینکه که حرفش رو بزنه تکون داد:
-این نامه از جهنم اومده جناب.
خدای مرگ چینی به ابروش داد و با دستش اشاره کرد که اون نامه رو بده بهش.
سونگمین تعظیمی کرد و نامه سیاه رنگ رو سمت هادس گرفت.
پسری که موهاش روی صورتش پخش شده بودن نامه رو گرفت و دوباره به پنجره بزرگی که دیوار خونش رو پوشونده بود تکیه داد و با خونسردی شروع به باز کردن اون کرد.
"این پیغامی است از طرف شیطان و ملکه جهنم لیلیث از خداوندگار مرگ هادس خواهشمندیم ....."
با خوندن نامه ای که با جوهر سفید رنگی نوشته شده بود گوشه های لبش کش اومدن و لبخندی که بیشتر شبیه نیشخند میموند روی صورتش به وجود اومد :
+ تیونگ رو صدا کن
روبه سونگمین گفت و همین کافی بود تا پسری که موهای بلوندی داشت سری تکون بده و از اتاق خارج بشه.
چند دقیقه ای از حرف هادس نگذشته بود که سونگمین به همراه تیونگ وارد اتاق شد :
-با من کاری داشتید ؟
هادس به تیونگ نگاهی کرد و لبخند زدی که نه تیونگ نه سونگمین به هیچ وجه منظورش رو درک نکردن:
+ برو بیرون سونگمین.
سونگمین چشمی زیر لب گفت و به سرعت از خونه خارج شد.
'ازت میخوام بری و آمار یکیو واسم دربیاری .
-کی ؟
تیونگ بلافاصله انگار که هر لحظه آماده باشه که به دستورات هادس بی چون و چرا عمل کنه پرسید.
-یانگ جونگین .
تیونگ بدون هیچ حرفی در لحظه ناپدید شد و همین باعث شد لبخند روی لب هادس غلیظ تر بشه.
برگه های روی زمین رو دوباره برداشت و با قلم نقره ای رنگی نوشتن رو از سر شروع کرد.
زیاد نگذشته بود که سونگمین داخل ماگ سیاه رنگی قهوه مورد علاقش رو کنارش گذاشت. هادس با علاقه ماگ رو برداشت و کمی از محتوای داخل اون رو مز مزه کرد :
-امروز به نظر حالتون خوبه
سونگمین درحالی که داشت خروار کتاب های خدای مرگ رو جمع میکرد تا ببره طبقه پایین به ارومی گفت.
هادس سری تکون داد و مقدار زیاد تری از امریکانوی تلخی که سونگمین براش اماده کرده بود رو نوشید.
-از افرادی که خودشون گور خودشونو میکنن خوشم میاد!
سونگمین ابرویی بالا انداخت و کتاب دیگه ای به کتاب های توی دستش اضافه کرد.
مشخص نبود اون خدای مرگ داشت چه افکاریو توی سرش میگردوند! البته هرچند هرچی که بودند اون مشتاق نبود حتی یکی از اون هارو هم بدونه چون احتمالا حتی از شنیدشون هم مغزش به درد میومد.
---------------•●•----------------
در شیشه ای رنگ رو باز کرد و با حیرت به اتاقک کوچیکی که دیوار هاش و زمینش و حتی سقفش با تخته پوشیده شده بود نگاه کرد.
روبه روش دریاچه بزرگی قرار داشت و درست وسط اتاق تشک کوچیک جمعو جوری گذاشته شده بود. صدای جیرجیرک هایی که روی درخت های فضای بیرون میچرخیدن با صدای آب دریاچه ترکیب میشد و فضای جالبی ایجاد میکرد.
هوای اونجا سرد بود و هیچ صدایی به جز خوردن قطره های پراکنده بارون روی شیشه به گوش نمیرسید.
- اینجارو از کجا پیدا کردی هوانگ؟ چقدر کوچیک و راحته.
فلیکس گفت و خودش رو روی تشک سفید رنگ انداخت و پتویی که روش بود رو روی پاهاش کشید.
هیونجین شونه ای بالا انداخت و خودش هم کنار فلیکس نشست:
- فقط گفتم یه اتاق خارج از شهر بهم بدن.
فلیکس سری تکون داد و به دریاچه ای که بیرون از اتاق بود خیره شد.
چون اتاق پنجره نداشت حس میکرد که روی دریاچه شناورن و این حس خوبی منتقل میکرد:
-بیا ببین واست چی خریدم .
فلیکس با خنده گفت و از داخل جیبش گوشی سیاه رنگی رو بیرون کشید و سمت هیونجین گرفت.
هیون کمی به گوشی نگاه کرد و بعدش اون رو از دست فلیکس گرفت و کمی چهرش رو جمع کرد :
-به دردت میخوره هوانگ قیافتو اونطور نکن.
هیونجین شونه ای بالا انداخت و گوشی رو توی جیبش گذاشت ، فلیکس راست میگفت اگه قرار بود اینجا زندگی کنن پس باید با فرهنگ اونجا هم اشنا میشدن.
- نمیخوای یادت بدم؟
فلیکس درحالی که خنده روی لبش هنوز پاک نشده بود پرسید و هیونجین نگاه چپی بهش انداخت :
- نه! خودم یاد میگیرم .
فلیکس سری تکون داد موهای نقره ای رنگش رو که حالا روی صورتش پخش شده بودن رو کنار زد.
- نمیتونی بفهمی روح جونگین کجاست؟
با حوصله پرسید و هیونجین سرش رو به چپو راست تکون داد و با دستش ضربه ای به سر فلیکس زد :
-چرا انقد از کتاب خوندن فراریی؟ اگه یکم مطالعه کنی متوجه میشی که یه شیطان یا فرشته فقط در دو صورت میتونه متوجه بشه روحی که دنبالشه کجاست،یا باید مرده باشه ، و یا روح داخل جسم باشه، جونگین الان توی کماعه پس من نمیتونم هیچ جوره اونو پیدا کنم.
فلیکس سرش رو به نشانه فهمیدن تکون داد و بیخیال به هیونجین تکیه داد :
- میگم تو هادس رو میشناسی ؟
فلیکس با خونسردی پرسید و هیونجین لحظه ای چشماش گشاد شد.
+ چرا یهویی راجب خدای مرگ میپرسی ؟
فلیکس شونه ای بالا انداخت:
-اون روز وقتی مینهو میخواست منو بگیره اون اومد و نزاشت! به نظرم اینکارش خیلی مشکوک بود به هرحال که من هیچ شناختی ازش ندارم.
هیونجین در جواب فلیکس سری تکون داد
-ترجیح میدادم مینهو بگیره ببرتت ، چون انقدری باهوش هستی که از دست فرشته ها فرار کنی ولی بعید میدونم باهوش بودنت راجع به خدای مرگ هم صدق کنه.
فلیکس اخماش رو توی هم کشید و به نگاه نگران هیونجین خیره شد، چرا الکی انقدر ذهنش رو درگیر میکرد؟
-اهمیتی نمیدم هرچی که هست.
به سرعت گفت و سرش رو به چپو راست تکون داد.
+هادس اسمش روشه فلیکس، خدای مرگ! بهش میخوره بخاطر اینکه فرشته های سمت راست شونش واسش کارای خوب ثبت کنن تورو نجات داده باشه؟ نمیفهمم تو چرا باید اصلا با یه خدا روبه رو شده باشی.
هیونجین با کلافگی توضیح داد و فلیکس به چهره درهمی بهش خیره شد :
-حالا هر خری که هست!
هیون سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و با دستش دوباره روی سر فلیکس کوبید
-همیشه نترس بودنت قابل تحسین بوده لی فلیکس ولی توصیه میکنم راجب این مسئله فکر کن.
-نمیخوام .
فلیکس با خونسردی گفت و خواست دراز بکشه که هیونجین با حس کردن چیزی دستش رو چسبید :
-زودباش فرار کن مینهو پشت دره.
فلیکس اولش چند دقیقه مکث کرد ولی بعدش به سرعت دوید و با باز کردن بالهای سیاه رنگش از خونه هیونجین دور شد.
در با لگدی که مینهو بهش کوبید باز شد و طولی نکشید که وارد اتاقک کوچیک هیونجین شد :
- لی فلیکس کجاست؟
هیونجین تک خنده ای کرد و دستش رو بین موهای بلوند رنگش فرو برد .
- الان انتظار داری بهت بگم؟
مینهو خیلی زود کنترلش رو از دست داد و سمت هیونجین حمل ور شد. از یقه کت چرمیش گرفت و از روی زمین بلندش کرد :
-این کارا برای دوستت خوب تموم نمیشه هوانگ.
هیونجین شونه ای بالا انداخت و دستاش رو روی دست مینهو گذاشت.
- خب من این وسط چیک....
هنوز حرفش تموم نشده بود که مینهو از موهای بلندش گرفت و اون رو سمت دریاچه پرت کرد.
هیونجین که آمادگی این کارو نداشت بی دفاع توی اب پرت شد.
-برو خودتو خفه کن مرتیکه.
مینهو جوری بلند داد زد و در اتاقش رو بهم کوبید که هیونجین حتی زیر اب هم تونست صداش رو بشنوه.
با رفتن مینهو هیونجین خودش رو از توی اب بیرون کشید و روی لبه های چوبی اتاقکش نشست.
ظاهرا فلیکس تونسته بود اعصاب اون پسر رو رسما به اتیش بکشه .

YourSoul| HyuninWhere stories live. Discover now